بچه های خدایی |
به شمال رفته بودیم تا چند روزی را مهمان اقوام و فامیل ها باشیم روز شهادت امام جعفر صادق علیه السلام قرار شد دسته های عزاداری در شهر برپا شود و همهی دلسوختگان اهل بیت برای غریب مدینه مصیبت بخوانند و عزاداری کنند. از شانس نه چندان خوبم حالم خوش نبود و از شب قبل حال راه رفتن هم نداشتم حتی در مراسم شب شهادت هم نتوانستم شرکت کنم . ساعت 8 صبح چهارشنبه نا خواسته دلم هوایی شد و تصمیم گرفتم به دسته های عزاداری بروم و کمی هم در غم شیعیان و برادران دینی ام شریک باشم و من هم برای امامم عزاداری کنم . رفتم تصمیم داشتم تا از حضور علمای شهر فیلم برداری کنم و در محل عبورشان در گوشه ای ایستادم و منتظر ساعت مشخص شده ماندم. حس عجیبی داشتم کمی ناتوانی و بی حالی ام برمن تسلط پیدا کرده بود ... دسته های کوچک و بزرگ می آمدند و مصیبت می خواندند .از مدینه خواندند و غربت بقیع، از ناله های مادر و بی تابی حسن ، از قد خمیده و پهلوی شکسته ناگهان قلب دسته های عزا شکافته شد و تابوتی به رنگ شهید با عطر گلاب و نوحه ای غریبانه ،. دلم را به لرزه در آورد . به احترام حضور شهید همه ی دسته ها سکوت کردند و راه را باز نمودند تا این کاروان دل شکسته مسافرشان را به مقصدی که چشم انتظارش است برسانند . غافلگیر شده بودم . ناخودآگاه اشک هایم پر کشیدند به سمت تابوتی که یکی از یاران امام حسین علیه السلام را در خود جای داده بودند . پاهایم میرفتند بدون اختیار من ، حضور دسته دسته ملائک را با تمام وجود احساس میکردم به التماس افتادم . که برایم دعا کند. و این هق هق من بود که در لابه لای ناله های مردم پنهان شده بود و شاید می خواست خودش را به تابوت برساند.... باورم نمی شد احساس کردم که خودش مرا دعوت نمود هم تشکر میکردم و هم التماس دلم می خواست سلامم را به مادر برساند . به مولا بگوید دوست اش دارم از خدا بخواهد من هم روزی اینچنین به سویش بیایم. مثل کودکی که می خواهند از مادر جدایش کنند ناله می زدم چقدر لذت داشت وداع با شهید در زیر باران گریه های آسمان . حزنی سنگین بر فضا حاکم شده بود و من فقط دوست داشتم دست های گدایی ام را ببیند که به سویش دراز کردم . دلم می خواست کمی بیشتر بماند تا تمام ناگفته هایم را بشنود . تازه با خودم احساس کرده بودم که چقدر حرف برای گفتن داشتم و چقدر احتیاج به دردو دل ... او رفت زیر باران گریه های ملائک ، شبنم اشک های آسمان تابوت اش را نوازش می کردند و روی دست های مردم بالا بالا تر رفت . ومن ماندم و غربتی که دلم را روانه ی بیابان دلتنگی نمود و عطشی که وجودم را تشنه ی یک نگاه کرده بود ... او رفت آرام به سبکی قاصدک . و من ماندم در این دنیای پر از هیاهو با رنگ های مختلف . من ماندم به سنگینی کوه و دلی که نای حرکت ندارد ... دلنوشته ،سفرنامه ی شمال،آسمان بچه های خدایی [ سه شنبه 91/6/28 ] [ 3:27 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |