بچه های خدایی |
/سنگر لبخند/
ماجرای جبهه رفتن من و عکس العمل اهالی محل
آقاجان گفت: ببین پسرم، تو بعد از هفت ـ هشت تا بچه مرده برای ما، زنده ماندی. حالا میخواهی دستی دستی خودت را به کشتن بدی. فکر من و مادر پیرت را نمیکنی؟ آقاجان با خندهای که ترجمة نوعی از گریه بود گفت: همینمان مانده بود که تو بروی جبهه، مطمئن باش پایت به آنجا برسد صدام دودستی تو سرش میزند و جنگ تمام میشود.
کم نیاوردم و گفتم: من باید بروم، همین. آقاجان ترش کرد و گفت: رو حرف من حرف نیار. بچه همون بچه های قدیم. میبینی حاج خانم؟ مادرم که از سر صبح در حال اشک ریختن و آبغوره گیری بود، یک فین جانانه در دستمال کاغذی کرد و با صدای دورگه گفت: رفته اسم نوشته و قراره یک هفته دیگه اعزام بشود. آقاجان گفت: ببین پسرم، تو بعد از هفت ـ هشت تا بچه مرده برای ما، زنده ماندی. حالا میخواهی دستی دستی خودت را به کشتن بدی. فکر من و مادر پیرت را نمیکنی؟ چشمانش خیس شد. دلم لرزید. همیشه آقاجان با این حرفش پنجرم میکرد. اما این بار تصمیم گرفته بودم گول نخورم. - من میروم. شانزده ساله هستم و رضایت هم نمیخوام. امام گفته. پس من هم میروم. آقاجان کفری شد و فریاد زد: باشد. ببینم تو پیروز میشوی یا من! قرار بود روز بعد یک نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه در محل در بارهام تحقیق کند. شهرمان کوچک بود و همه از جیک و پیک هم خبر داشتند. نمیدانم این تحقیق و سؤال و جواب، دیگر چی بود که آتشاش دامن ما را گرفت. با هزار مکافات و سختی توانسته بودم ثبت نام کنم. بعد نوبت مراسم جوابگویی به سوالات شرعی و سیاسی شد. از نماز وحشت تا انواع وضو و غسل و شکیّات پرسیدند و منِ بدبخت که رساله امام را سه بار کلمه به کلمه خوانده بودم با مصیبت جوابشان را داده بودم. حالا مانده بود بیایند تو محل پرس و جو کنند که آدم درست و حسابی هستم یا نه. از یکی از بچهها که آن جا خدمت میکرد شنیدم که قرار است آن روز برای تحقیق بیایند، حتی طرف را هم شناسایی کردم. صبح اول وقت از دم در ستاد اعزام به جبهه با حفظ فاصله او را تعقیب کردم. پیشبینی همه چیز را کرده بودم. یک کلاه کشی سرم کردم و عینک دودی هم زدم که کسی نشناسدم. اسم تحقیقکننده کریم بود. کریم اول بسماللّه وارد دکان مش تقی ماست بند شد. پشت سرش وارد ماستبندی شدم. کریم از مشتقی پرسید: حاجآقا شما حسین ایراننژاد را میشناسید؟ مشتقی خیلی خوب مرا میشناخت. همیشه احترامش را نگه داشته و در مسجد کفشهایش را جفت کرده بودم. میدانستم که قبولم دارد و همیشه برایم دعای خیر میکرد. مش تقی اول لب گزید، بعد با صورت سرخ شده گفت: ای دل غافل! باز کفتربازی کرده؟ نفسام بند آمد. کم مانده بود غش کنم. کریم با تعجب پرسید: مگر کفتربازه؟ مشتقی سر تکان داد و گفت: ای برادر! اهل محل از دستش ذلّه شدهاند. همیشه رو پشتبام کفتربازی میکند. نمیدانید پدر و مادرش را چهقدر اذیت میکند. کریم تند تند روی برگهاش چیزهایی نوشت. بعد خداحافظی کرد و رفت. عینکم را برداشتم و صاف تو چشمان مشتقی نگاه کردم. بنده خدا با دیدنم رنگ از صورتش پرید. سرخ شد و من و منکنان گفت: حلالم کن پسرجان! دیشب پدرت التماسم کرد برای اینکه جبهه نفرستندت در بارهات چاخان کنم. حلالم کن!از مغازه بیرون دویدم. وای که تو کوچهمان چه خبر بود. هر چی لات و لوت و... بود، دور کریم حلقه زده و داشتند پرت و پلا میگفتند و کریم تند تند مینوشت. - آقا نمیدانید چه جانوریه، سه بار به من چاقو زده! - آقا دو تا کفتر خوشگل مرا گرفته و پس نمیده. - به من دویست تومان بدهکاره و پررو، پررو میگوید که نمیخواد طلبم را بدهد. - روزی دو پاکت سیگار میکشد.خدیجه خانم با آه سوزناکی گفت: همه اش مزاحم دختر من میشود. حیا هم نداره.مانده بودم معطل. خدیجه خانم اصلاً دختر نداشت که من بخواهم مزاحم اش بشوم. نگاهم به آقاجان افتاد که به دیوار تکیه داده و پیروزمندانه لبخند میزد. داشتم دیوانه میشدم. کریم خداحافظی کرد و رفت. جماعت آس و پاس و چاخانگو، هر کدام از آقاجان پولی گرفتند و پی کارشان رفتند. مادرم داشت از خدیجهخانم تشکر میکرد. داغ کردم. عینک دودی را برداشتم و شروع کردم به هوار کشیدن:ـ آهای ملّت به دادم برسید! این دو نفر وقتی بچه بودم، مرا دزدیدند و اینجا آوردند. اینها پدر و مادر واقعی من نیستند. من یک بچه یتیم بیکس و کار هستم. کمکم کنید. هر شب کتکم میزنند و به من غذا نمیدهند. همیشه تو زیرزمین زندانیام میکنند و شکنجهام میکنند. شروع کردم به الکی گریه کردن. رنگ به صورت پدر و مادرم نمانده بود. همسایه ها با تعجب و حیرت پچ پچ میکردند و چپ چپ به آن دو نگاه میکردند. آقاجان گفت: این پرت و پلاها چیه؟ ما کی تو را دزدیدیم؟ کی تو رو کتک زدیم؟ گریه کنان گفتم: مگر من کفترباز و سیگاری و چاقوکشم که آبروم را بردید؟ من شما را حلال نمیکنم. همین امروز از خانه تان میروم تا پدر و مادر واقعی ام را پیدا کنم. اصلاً همین الان میروم کلانتری از دستتان شکایت میکنم تا داد مرا از شما بگیرند. ای همسایه ها، شما شاهد حرفهایم باشید. مادرم گریه کنان خواست بغلم کند که فرار کردم. آقاجان دنبالم میدوید و صدایم میکرد. پشت سرم را نگاه نکردم. تا شب تو کوچه ها گشتم. خیلی گریه کردم. دلم بدجور شکسته بود. آخر شب رفتم خانه تا خرت و پرتهایم را جمع کنم که آقاجان دستم را گرفت. چه اشکی میریخت. صورتم را بوسید و گفت: حسین جان، قهر نکن! خودم فردا اول سحر میآیم آنجا و رضایت میدهم. فقط تو را به خدا از ما قهر نکن!روز بعد آقاجان آمد ستاد اعزام به جبهه. با هم پیش کریم رفتیم و آقاجان به او گفت که همه آن حرفها دروغ و اصل ماجرا چه بوده.و من یک هفته بعد رفتم جبهه. راوی*داوود امیریان
[ چهارشنبه 91/6/1 ] [ 3:12 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |