بچه های خدایی |
در گوشه ای از حرم نشسته بود و فریاد می کشید و گریه میکرد... صدای ناله هایش دل مردو زن را به سوز آورده بود... انگار همه حاجت هایشان را فراموش کرده بودند و برای اشک های بی پایان و دل شکسته ی پیرزن دعا می کردند. دلم می خواست حاجت اش را بدانم ... دست هایش می لرزید و اشک هایش چون کودکی که راه گم کرده اند بر روی گونه های چروکیده اش گریه می کردند. با لهجه ی خودش نوازش میداد... تازه فهمیدم چه شده ... این صدای ناله ی مادری بود که هنگام زلزله آذربایجان مهمان آقا بود و دلش از غم از دست دادن دوستانش لرزیده بود. زلزله ای که پایان نداشت. مادری که داغ دیده ی فرزندانش شده بود.در غربت
غم ن و ش ت. آسمان بچه های خدا
[ یکشنبه 91/5/29 ] [ 4:13 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
درباره وبلاگ
*
امکانات وب بازدید امروز: 73 بازدید دیروز: 25 کل بازدیدها: 554023
آخرین مطالب
لینک های مفید
*
آرشیو مطالب
لینک دوستان
لینک های مفید |
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |