بچه های خدایی |
سفر به شمال خبر رسید بی تاب شده است و بیماری اش تمام عمر و جوانی اش را در مشت خود گرفته و رها نمی کند روزهایی پر از دلواپسی همسری بی قرار پشت درب های بسته و دستانی پر از گریه های دعا ... التماس برای ماندن . همسری پر از خاطره و شاخه های رزی که روزهاست سرگردان در گوشه اتاق تنها مانده و پژمرده شد از انتظار... مادری دل نگران که قلبش پر از تمناست و دیگر باید اماده شود برای خداحافظی از تک دخترش ... از تازه عروسی که زندگی اش در 3 ماه خلاصه شد و حال قصد سفر دارد با کوله باری از خاطرات و پشتی خمیده از درد ... از نوازش های مادر و دردو دل های پدرانه می گذرم و همه چیز را در واژه ای به نام درد به نام گریه به نام غم . به نام خداحافظی بیان میکنم. تمام سالن پر شده از قدم های لرزان مردی که باورش نمی شود جدایی . جدایی از عشقی که برایش تمام دنیا بود و شاید عشقی که چشمانش را بسته بود در مقابل همه ی داشته ها در مقابل خدا ... عشقی که جایگزین اصل ها شده بود و حال باید تجربه می کرد طعم تلخ دل بریدن را . دل بریدن از همه بودی که نبود... ضربان قلب کم کم تر شد نفس به زور خودش را به سینه می رساند و دست هایی که غول سرطان آن را اسیر قدرتش کرده بود ... دست های همسرش را گرفت قطره آبی نوشید .... دست هایش در آغوش دست های همسرش به خواب رفت ... و جدایی گریه کرد چون کودکی یتیم... شاخه های رز سیاه پوش شدند و سبد سبد گل ها پرپر شدند بر روی قبر عروسی که باز پیرهن سفید بر تن کرد و رفت به خانه ی ابدی... حال دل کندن من چگونه خواهد بود از این دنیا ... فرار من از زمانه و روزگار چگونه رقم خواهد خورد ...دنیا با تمام عشق های رنگینش تمام خواهد شد... در این بازی روزگار هر روزکسانی حذف می شوند چرخ فلک دنیا می چرخد تا اخرین نفس ... حال نمی دانم من با دلبستگی های خودم چه کنم ؟... خدایا کمکم کن ... خدایا بیامرز همه ی رفتگان و مومنان را و رحم کن بر این بنده ی روسیاهت...خدایا تا مرا نبخشیدی از این دنیا مبر... (خاطرات شمال خرداد91) [ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 9:27 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |