بچه های خدایی |
باید ساعت دو نیم شب برای خدمت به حرم می رفتم . اما از ساعت 12 شب احساس خستگی و ناتوانی شدیدی می کردم در نتیجه ته دلم گفتم خدایا خودت هوامو داشته باش. اگر تنبلی کردم . منو تو حال خودم نگذارو کمکم کن... کمک کن بتونم برم و بهم انرژی بده . نزار خواب بمونم .. یک نجوای قرارو عهدو پیمانی چند دقیقه ای با خدای مهربونم بستم و بسم الله ... خوابیدم ... ساعت 2 برای لحظه ای بیدار شدم و گفتم . امشب قسمت نیست برم حرم چون خیلی کلافه ی خواب هستم و خسته . پس خداجون پس گرفتم . من می خوام بخوابم . و خوابیدم ساعت 2:30 گوشی همسرم شروع به مداحی نمود... شب هایی که دلارو غم میگیره ...دل تنگم دوباره دم میگیره ..میزنه پر دوباره سمت نجف..میره ایوون طلا و دم میگیره ... دلمون هوایی شدو از خواب ناز در حالیکه با شعر هم هم صدا شدم نمیدونم چطور قطع اش کردم و هیچی نفهمیدم ... 5 دقیقه بعد دوباره گوشی خودم شروع کرد.بی تو ای صاحب زمان ... بی قرارم هر زمان ...از غم حجر تو من دل خسته ام ..همچو مرغی بالو پر بشکسته ام .. اونم با یک ضربه خاموش شد و بلند شدم تا ساعت و ببینم دیدم هنوز مونده . وقتی خوابیدم تازه متوجه شدم . برق و خاموش نکردم ... چند ثانیه بعد در توسط بادهای نامریی خود بخود باز شد و نور مستقیم لامپ چشمان بنده رو مورد عنایت قرار داد و جز کلافگی چیزی نصیبم نشد... چشم هامو با ملحفه ای که نزدیکم بود بستم و خوابیدم و 5 دقیقه بعد... صدای دزد گیر ماشین پسر همسایه که دقیقا 15 دقیقه بالای سرم جیغ کشید و کم مونده بود ... حالا صدای دویدن پسر صاحب خانه و لرزش سقف خانه برای پیدا کردن کلید . و بعد هم بالا کشیدن کرکره ی مغازه و پیدا کردن کلید ماشین و آلودگی های صوتی به جا مانده ... به حد دیوانگی رسیدم و ساعت نزدیک 3 شده بود .. حالا صدای تیراندازی شدید و الله اکبر ... حاجی خاکریز و بعد ارپیچی و رگبارهای پی در پی تمام بدنم از ترس می لرزید دویدم از اتاق بیرون و دیدم تلویزیون روی ساعت 3 تنظیم شده بود و داشت روایت فتح میداد .. قبل اینکه تصمیم برای خواب بگیرم هر دو تا گوشی هم زمان شروع به خواندن کردند و من تسلیم شدم و گفتم خدا غلط کردم . باشه میرم . فقط بسته ... تا من باشم اینجوری عهدو قرار نبندم . سرم از اون همه صدا منفجر شده بود . بلاخره نخوابیدم و رفتم . و ازخیرو رحمت خداوند در نیمه های شب و لطف بانوی مهربانیها بهره مند شدم ... وبرایم خاطره شد ان شب...عجب شبی بود.... نوشته شده توسط آسمان [ جمعه 91/3/19 ] [ 4:3 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |