بچه های خدایی |
شب جمعه که می شود راحت تر از همیشه می خوابیم . دلمان گرم است که فردا تعطیل است و خوابیدن صفایی دارد . تا پاسی از شب بیدار میمانیم و پی لذت جویی های دنیا می دویم صبح نمازش را به 2 خمیازه و سجده هایی خواب آلود خلاصه می کنیم و بعد قبل اینکه سجاده جمع شود خواب سفره اش را پهن میکند بر روی پلک ها... سفره ای سنگین که تا جمع نشود تکان خوردن محال است... ظهر بر می خیزیم و باز دنیا . وقتی بیکار می شویم میگوییم کجایی پسر فاطمه ... دریغ از آنکه به کارهایمان فکر کنیم چه کردیم برای آمدنش... ما دعا میکنیم در حالیکه نیمه های شب تا سپیده دم مردی از جنس نور زیر آسمان کمر خم میکرد در مقابل خدا ی مهربانش قطره قطره اشک هایش را برایمان به ضمانت می گذاشت تا فرصتی باشد برای ما . برای ما که در خواب دنیا خواب مانده ایم. خجالت می کشم دعا کنم آن هم حالا که آخرین کارم را به مولایم اختصاص داده ام. مولا جان . ببخش کوتاهی چشم هایم را . ببخش خشکی دریای وجودم را . ببخش چهره ی سیاه مرا .. ببخش کمی از نور وجودت به چراغ دلم تا راهم را پیدا کنم . ببخش کمی از مرحم نگاهت را تا زخم هایم دوا شوند .. ببخش کمی از صدایت را تا قلب به خواب رفته ام از نجوای دلت بیدار شود ... رهایم مکن ... دل نوشته آسمان [ جمعه 91/3/19 ] [ 3:30 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |