بچه های خدایی |
دیشب تو خونه نشسته بودیم و لیست کارهای عقب مونده مونو مرور میکردیم که اخبار شروع شد و صدای مولای یا مولای فضای خانه را احاطه کرد بعد هم اخبار گو از اعتکاف گفت و حال و هوایش یهو دل من و همسرم تکانی عجیب خورد . حالمان گرفته شدو ناراحت و پریشان از بی توفیقی و مهمان شدن به خانه ی خدا. ناگهان جرقه ای در ذهنم ایجاد شد اصرارم برای رفتن به اعتکاف به صورت ناگهانی به اوج رسید بدون هیچ مقدمه ای. یادم امد که شیفت شب حرم هستم . این شبها حرم به نیرو احتیاج دارد من از دایره معتکفین حذف شدم و حالا اصرار برای رفتن همسرم . من دوست داشتم برود و او فکر تنهایی من بود . بالاخره راضی اش کردم برویم . و رفتیم پشت درب مسجد کلی عاشق با دعوت نامه بودند و ما هیچ .. سپردم به خدا و شروع کردم در دلم نذرو نیاز و سلام و صلوات بالاخره بعد 2 ساعت همسرم هم رفت تا عاشقی کند با عشق واقعی... و من هم سراغ حرم تا خدمت کنم به زائران حضرت... وجودم آرام گرفت . احساس آرامشی عمیق که دریای دلم را آرام و لذت بخش کرده بود . نگاهی به ماه زیبای آسمان کردم . و شکر خدا را بجا آوردم .. نا گفته نماند که خیلی سخت است دل کندن از همسری که وجودت به وجودش گره خورده باشد . چقدر دلم برایش تنگ شده ... می سپارمش به مادرش زهرا (س) مثل همیشه... نوشته شده توسط آسمان [ دوشنبه 91/3/15 ] [ 5:38 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |