بچه های خدایی |
دخترک در سن 16 سالگی ازدواج کرد در حالیکه دوست نداشت . وقتی 7 ماهه بود پدرش شهید شد. و مادرش چند سال بعد بخاطر مشکلات و تنهایی همسر دوم مردی 40 ساله شد . فاطمه خواهرو برادری نداشت و تنها یادگار شهید بود ناپدری زودتر او را به فردی از آشنایان معرفی کرد و او ناخواسته به عقد مرد جوانی در آمد . اما تصمیم گرفت زندگی جدیدی را شروع کند . اما زندگی انگونه که تصور میکرد نبود . خیلی سختی و مشکلات را تحمل کرد و از انجایی که جایی برای برگشت نداشت با صبرو تحمل با مشکلات و سختی ها مبارزه کرد فقط یک چیز دلش را میسوزاند و کم طاقتش میکرد وقتی کتک میخورد از همسرش دفاعش این بود که اگر بابا داشتم تو نمیتوانستی به من زور بگویی . اگر بابایم بود تو جرات نداشتی ... او حالا مادر است و وقتی در مقابل کودکانش کتک میخورد خیلی دلش میشکند و میگیرد با اینکه جوان است اما دلخوش به زندگی نیست ولی سعی میکند زندگی را خوب ببیند و زیبا زندگی کند . چندماه قبل فاطمه در خانه بود و قرار بود به مطب دکتر برود برای معاینه ی فرزندش . و رفت و بخاطر کمی دیر رسیدن همسرش در مقابل جمع او را کتک زد . هر وقت همسرش او را میزند او فقط پدرش را صدا میکند . و این بار با صدای بلند گفت بابا اگر تو بودی دستش را میشکاندی اگر تو بودی به او میفهماندی که نباید مرا بزند . و بعد گفت تو و دستانت را به خدا سپردم . یک ساعت بعد همسرش به خانه امد در حالیکه دستش به دور گردنش آویزان بود و آرام برای اولین بار گفت فاطمه مرا ببخش... نوشته شده توسط آسمان .(به نقل از دختر شهید که از دوستان ما میباشد) [ یکشنبه 91/2/31 ] [ 1:15 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |