بچه های خدایی |
2سال از زمان ورودم به دانشگاه گذشته بود و من سخت درگیر مشکلات شدم . هم زمان مشغول کار برای نمایشگاه شهدا بودم و طبق خاطرات گذشته درست هم زمانبود با سکته ی ناگهانی پدرم و بیماری مادرم . اوضاع خیلی بهم ریخته بود و من سخت محتاج هزینه های دانشگاه و رفت و آمد و کتاب و غیره بودم . چون برادرم هم از دانشگاه انصراف داده بود خجالت میکشیدم به کسی رو به زنم و یا از اعضای خانواده ام کمک بخواهم . چون بیه هم سخت درگیر مشکلات بودند ... نمیدانستم چه کنم . حالا باید مقاله ای هم در مورد مهدویت آماده میکردم برای نشریه ی دانشگاه و من نه مطالعه کرده بودم و نه شرایط روحی خوبی برای نوشتن داشتم . فردا صبح باید مقاله را تحویل میدادم . وحالا ساعت 12 شب بود نمیدانستم چه کنم . چراغ مطالعه را روشن کردم و پتویی سرش دادم تا نورش بقیه را اذیت نکند . نا خود اگاه چشمم به تصویر پوستر یا صاحب الزمان ادرکنی افتاد دلم لرزید شاید بهتر است بگویم شکست ... سریع جانمازم را پهن کردم و دو رکعت نماز توسل به آقا امام زمان خوندم و خواستم کمکم کنه تا بتونم بنویسم تا میان این همه دغدغه پاسخگویی به ننوشتن مقاله برایم شر نشود... نمازم را خواندم و دعا کردم خدا کمکم کند تا از پس مشکلات برآیم . و شروع کردم به نوشتم بعد از 2 ساعت مقاله ام تمام شد خودم هم نفهمیدم چه نوشتم و صبح بدون ویرایش تحویل دادم ... موضوع مقاله هم مربوط به حضرت مهدی (عج) بود . و من هم با عشق خودم نوشتم . بعد از 3 هفته آخرای ترم از دفتر فرهنگ دانشگاه تماس گرفتند و من را خواستند . رفتم و با کمال تعجب متوجه شدم مقاله ام در کشور اول شده و نه تنها مقاله بلکه تیتر مقاله ام هم اول شده یعنی 2 مقام اول کشوری در زمینه ی مقاله دانشجویی. شوک عظیمی برای من بود و اشکی که راه گم کرده بودو در گونه هایم میچرخید شاید او هم مثل من گیج و سر در گم شده بود . وقتی از اتاق خارج شدم . احساس خاصی داشتم از خودم و دستهایم تشکر نکردم چون خوب میدانستم کار انها نبود... و مهم تر اینکه هزینه ی 3 ترم دانشگاهم و مشکلاتم با جایزه ی مقاله که هزینه ی مالی بود برطرف شد . بعد از آن هم باز با نوشتن مقاله های دیگر رتبه های اول استانی و غیره هم به دست آوردم که هر کدام یکی از مشکلاتم را حل میکرد ... من خوب فهمیدم که چقدر آقا حواسشان به ما هست و ما هیچ . چقدر برای شادی دل ما دعا میکند و چقدر غم از دل ما دور میکند و ما نه غم از او کم میکنیم و نه دلش را شاد ... جانم به فدای مولای غریبم...نو نوشته شده توسط آسمان . خاطرات مجردی [ یکشنبه 91/2/24 ] [ 2:50 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |