بچه های خدایی |
بعد یک سال هر ماه و گاهی اوقات 2 یا 3 ماه به خانه ی آقا سید میرفتیم و وسیله ها را تحویل میدادیم . این بار هم سه ماهی گذشته بود و به دلیل مشکلاتی که برای خانواده ی خودم اتفاق افتاده بود کمی از آنها غافل شده بودم . بالا خره شرایط فراهم شده بود و نزدیک عید کلی خرید کردیم از شیرینی و شکلات و کمی آجیل و مواد غذایی و کمی هم لباس . این بار در کنار مواد غذایی کمی خوراکی های روز و کالباس و چند چیز کوچک برای بچه ها گذاشتیم تا هر وقت بیرون میبینند دلشان نخواهد و تجربه ی خوردنش را داشته باشند . نزدیک غروب بود و می خواستم وسایل را به خانه ها تحویل دهم . اما ماشین نداشتم و احتیاج به کسی بود که تخفیف خوبی برای رساندن وسایل به مکان های مختلف بدهد. برادرکوچکم ماشین داشت و همچنین رفیق های زیادی داشت که از آنها ماشین قرض کند . هر چه به او اصرار میکردم به هیچ صراطی مستقیم نبود . مدام میگفت خودمان محتاج تریم این کارها دیگر چیست . خب بروند کار کنند . من تمام کرایه را میگیرم و هزار ادا در آورد تا اینکه التماس 2 ساعته ی من جواب داد و با کلی اخم و تخم قبول کرد . به راه افتادیم . به چند خانه وسایل را تحویل دادیم . آخرین مسیر خانه ی آقا سید بود . وقتی به در خانه شان رسیدیم . برادرم با تعجب نگاه کرد . باورش نمیشد . خانه ای مخروبه و دری که دیوار نداشت .و... از تعجب نمیتوانست تکان بخورد باورش نمیشد در نزدیکی خودمان همچین خانه هایی باشد . خانم آقاسید و بچه ها بیرون آمدند و با روحیه ی گرمی استقبال کردند و دعوت کردند برویم پیششان . اما عجله داشتیم با عزت و احترام وسایل را برداشتند و تشکر و به خیال خودشان در را بستند ... دیدم برادرم به شدت به نقطه ای خیره شده و بغض او را تا مرز خفگی پیش برده . اشکهایش را لا به لای دستانش پنهان میکرد و خواهرم که دیگر راحت زده بود زیر گریه ... گفتم لابد انتظار نداشتند همچین خانه ای ببینند وقتی خودم هم به نقطه ی نگاه آنان خیره شدم تازه فهمیدم چه خبر است ... بچه ها یادشان رفته بود که خانه شان دیوار ندارد... تمام پلاستیک ها را پاره کرده بودند و چنان بر سر خوراکی ها و غذاها افتاده بودند که انگار مدتها بود چیزی نخوردند. تمام مواد بر زمین خاکی پخش شده بود . معصومه سادات از خوشحالی بر هوا می پرید و سعی میکرد بیسکویت و آب میوه برای خودش بر دارد و مادری که باز هم قرص ها را برداشت و بچه ها را به حال خودشان گذاشت ... برادرم تا چند روز نمیتوانست سرکار برود . غروب آن روز همه با صدای اذان درب منزل سید آقا زدند زیر گریه و ماندنی شد خاطره ی آن روز... از آن روز به بعد برادرم خودش هم پول جمع میکرد و وسیله میخرید و هر وقت احتیاج به کمک اش داشتیم بدون چون و چرا و با جان و دل قبول میکرد... نوشته شده توسط آسمان [ چهارشنبه 91/2/20 ] [ 11:45 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |