بچه های خدایی |
در نوشته های پیشین از خانواده ی نیازمندی گفتم که بر حسب یک نگاه اتفاقی با آنها آشنا شدم و بعد آن با لطف و رحمت خداوند توانستم کمی از مشکلات مادی آنها را در زمینه ی غذا و دارو برطرف کنم البته به عنوان یک وسیله و رابط . این قضیه تا یک سالی ادامه داشت و گاهی اوقات هردو ماه برایشان وسیله میبردیم . اما چیزی که توجه مرا به خودش جلب کرده بود هر ساعت و زمانی که ما به آن خانه میرفتیم . معصومه سادات سر کوچه ایستاده بود تنها و فریاد میزد شهید الیاسی... با خودم گفتم شاید ذوق کودکانه دارد اما وقتی دیدم مادرش گریه میکند . نگران شدم . از او پرسیدم چه شده . مادرش در حالی که اشک اش چون چشمه ای جاری روان شده بود برگونه های چروک خورده و پر از خستگی اش ... گفت درست زمانی که شما میخواهید بیایید معصومه سادات از صبح که بلند میشود به خودش میرسد و می گوید امروز قرار است شهید الیاسی بیاید و برایمان خوردنی بیاورد . برای من هم خوراکی. مادر میگفت اوایل باور نمیکردم اما چندین بار اتفاق افتاد و حالا دیگر باورم شده یک ربع قبل از آمدن شما رفت سرکوچه و گفت الان می آیند . ومن صدای معصومه کوچولو را میشنیدم که میگفت دیدین اومدن ... نوشته شده توسط آسمان خاطرات مجردی
[ سه شنبه 91/2/19 ] [ 8:14 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |