بچه های خدایی |
ساعت 2 بامداد .. نیمه های شب باید میرفتم سر شیفت کاری ام یعنی خدمت گذاری به زائران خانم فاطمه معصومه سلام الله علیها. از زمانی که خداوند توفیق خدمت در حرم را به حقیر عنایت کرده بود همیشه با جیبی پر از شکلات به حرم می رفتم... به این دلیل که ما شب ها زائرانی داریم که خواب ندارند و دوست دارند در این فضای معنوی و خلوت و آرام بازی کنند .این بلبلان کوچک و یا بهتر است بگویم نوگلان باغ هستی ذوق و شوق خاصی دارند و برای اینکه این شبها برایشان بیشتر ماندگار شود همیشه به آنها شکلات می دادم . وشاید بهتر است بگویم عادتی سخت برایم شده بود وهیچ وقت پیش نیامده بود که بدون شکلات بروم ... این بار که از سفر جنوب برگشتهبودم فراموش کردم شکلات بخرم و تازه ساعت 2 نیمه شب یادم آمده بود خیلی ناراحت شدم . هنوز به حرم نرسیده بودم تمام مسیر غصه می خوردم که چرا دقت نکردم ... وجالب اینکه خودم هم نمی دانستم چرا تااین حد برایم مهم است . انگار واجب بود خریدنش. اما ذهنم خیلی درگیر این مسئله شده بود . با خودم گفتم خدا کاش این یک بار را به حساب من برایم شکلات میخریدی تا امشب جیبم خالی نباشد... بالاخره آنقدر با خودم حرف زدم که رسیدم به حرم. بعد سلام رفتم سراغ جایگاه خدمتم . که فردی لبنانی وارد شد و شروع کرد به بوسیدن دست هایم و دعا وبعد رفت ... اما 5 دقیقه بعد با عجله برگشت و با کلامی شکسته گفت تبرک تبرک ... و 2 مشت پر از شکلات را بر روی دستانم ریخت و باز هم بوسید و رفت ... البته ناگفته نماند به بقیه ی خدام هم داده بود. من که از ته دل خوشحال شده بودم مثل همیشه کارم را شروع کردم ... دویدن به دنبال نوگلان باغ هستی...وبعد از یک بازی کوتاه و 1 دقیقه ای دادن شکلات ... شکلات هایی که مثل همیشه خدا رسانده بود اما این بار بیشتر عطر خدا داشت.. (تذکر جهت تایید سلامت شکلات. ابتدا یکی از آنها را خوردم و بعد یک ساعت به بچه هادادم .با توکل به خدا) نوشته شده توسط آسمان. خاطرات حرم 91 [ شنبه 91/2/2 ] [ 11:42 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |