بچه های خدایی |
سال تحویل همه سال سعی میکردم به دیدن داداشهای شهیدم برم امسال بخاطر وجود بعضی مسائل چند روز بعد از سال تحویل به شهرمون رفتیم . اما بازم سال تحویل با آنها بودم تا ساعت یک ونیم شب بیدار بودم و لحظه های آخر خوابم برد . داداشهام سفره هفت سین کوچکی انداخته بودند و منتظر من نشسته بودند. سلام کردم و با تعجب گفتم شما اینجا چیکار میکنید ؟ داداشها هم با لبخندی زیبا جواب دادند مگه نگفتی نمی تونی بیای خب ما اومدیم عیدت مبارک (اسمان). . .
وقی چشمهامو باز کردم دیدم سال تحویل شده و دلم هم آرام . . .
نوشته شده توسط ْآسمان ( خاطره ی سال 90 ) [ پنج شنبه 91/1/31 ] [ 10:49 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
درباره وبلاگ
*
امکانات وب بازدید امروز: 49 بازدید دیروز: 33 کل بازدیدها: 554516
آخرین مطالب
لینک های مفید
*
آرشیو مطالب
لینک دوستان
لینک های مفید |
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |