سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

ش

آنقدر آرام مرا در آغوش گرفتی که من حتی حس نکردم رفتنت را ... کاش بیدارم می کردی... کاش آخرین نگاه را از من دریغ نمی کردی...

من در آغوش تو با پروانه های مهرت بازی می کردم و چقدر شیرین بود خوابیدن در آغوش بابا...

ومادر که با تمام وجود تو را نگاه می کردشاید او هم می دانست که دیگر تو را نخواهددید..ومن گول خواب کودکانه ام را خوردم و نگاه تو را برای همیشه از دست دادم...

شاید هم خدا نمی خواست چشم های مرا ببینی ... شاید گریه های من دریای دلت را طوفانی می کرد ...خدا مرا خواب کرده بود تا تو در این دنیا خواب نمانی ...

ومن در حسرت آغوش گرمت سالهارا سپری کردم...

من تمام عمر عکس ات را بر سینه ام گذاشته ام تا احساس کنم دستانت را بر روی سینه ام... تا احساس کنم کنارم هستی...

تو مرا در آغوش گرفتی و می دانم که اشکت را گمراه کردی تا بیدارم نکند هق هق شانه هایت ... وبعد تو این من بودم که گریه هایم را گمراه میکردم تا شانه های شکسته ی مادر به هق هق نیفتند...

وداع تو سخت ترین لحظه ی زندگی مادر بود و چشمانی که خواب راهش را بسته بود تا نبیند نگاه آخر را...

وتو رفتی و با آسمان یکی شدی  ومن سهمم از دستان مهربانت استخوانی بود که از لا به لای کفن باید بر صورتم می کشیدم و چقدر گرم بود مهربانیت از پشت پارچه ای سفید ... هنوز گرمای نگاهت را از لا به لای استخوان قطعه قطعه ات در دلم حس می کنم...

 راستی بابا چقدر زیبا بودی آن روز... چقدر قوی ...چه شد که حالا تمام وزنت بر روی انگشتان دستم هم سنگینی نمی کند... چه کردند با تو  ...

تقدیم به فرزندان شهید. .. آسمان بچه های خدا..

 


[ دوشنبه 91/1/28 ] [ 5:29 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 64
بازدید دیروز: 105
کل بازدیدها: 554890
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*