سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

کمسئول کاروان اعلام کرد فردا صبح حرکت به سمت سامرا و کاظمین. رأس ساعت 6 همه باید کنار درب ورودی هتل آماده باشند. برای صبح پدر و مادربزرگم به زیارت آقا قمربنی هاشم رفته بودند. خیلی شلوغ شده بود. ساعت 6صبح و پدرم برنگشته بود. کاروان آماده حرکت شدند هرچقدر التماس کردیم بیشتر منتظر بمانند نشد به دلیل مسائل امنیتی باید قبل از شب بر میگشتند. و آنها رفتند و دلم را با خود بردند مادر به شدت گریه میکرد. یک ساعتی گذشت و پدر نیامده بود حالا دیگر نگران شده بودیم.


با خودم گفتم همه میگویند اینجا کربلاست و دوای تمام دردها اینجاست هرکسی حاجتی دارد از هر جای دنیا به امام حسین (ع) و اقا قمربنی هاشم متوسل میشود . حالا که من رو به گنبد اقا ایستاده ام چرا از او کمک نخواهم. از هتل بیرون رفتم و خیلی ساده گفتم یا قمر بنی هاشم من مهمان شما هستم  دلم میخواست من هم با کاروان بروم چه کرده ام ؟ چه خطایی از من سر زده که اینچنین باید جریمه شوم/ اقا جان پدرم نیامده ما جا ماندیم من دلم بیقرار است . شوق زیارت داشتم. من از تو میخواهم حالم را دریابی و ازخدا بخواهی زیارت را نصیبم کند. هرکس با دل شکسته می آید به دیدن شما آرام میشود و می رود آیا دوست داری من با دل شکسته از  اینجا بروم ؟حالا من گنهکارو روسیاه. میگویند هرکس تو را به جان برادرت حسین (ع) قسم دهد جوابش نمیکنی من تو را به جان حسینت قسم میدهم که اشک چشمانم را خریدار باشی . . .تو حال خودم بودم که پدر را دیدم که به سمت هتل می آید اما دیگر دیر شده بود 3ساعت بلکه بیشتر  گذشته بود . کیف و ویلچر مادربزرگم بیرون هتل بود که ناگهان پسری عرب انها را در گاری گذاشت و به سرعت به سمت میدان کربلا میرفت ما نیز به دنبالش دویدیم. با دستانش  به پشت اتوبوس میزد. عجیب بود که بود و از کجا آمد نمیدانم . اما آن اتوبوس ما بود که خراب شده بود و برگشته بود ولی وقتی که ما رسیدیم اتوبوس روشن شد. . .


ماسمت  سامرا به راه افتادیم در حالی که پسرک عرب بالبخندی زیبا  خداحافظی میکرد. . .

ک

 

نوشته شده توسط آسمان . سفرنامه ی کربلا.


[ یکشنبه 91/1/27 ] [ 11:55 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 73
بازدید دیروز: 35
کل بازدیدها: 554794
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*