بچه های خدایی |
یک شنبه ساعت 3 بامداد... بارها از سکوت و زیبایی شب های حرم گفتم ... از آن همه دل های عاشق و تب دار ... از آن همه قنوت هایی که پر از قاصدک های دعاست... وحالا خاطراتی کوتاه از این هفته ... تازه چند دقیقه از ورودم به حرم نگذشته بود که شیطنت های دخترکی توجه مرا به خود جلب کرده بود پدرو مادری که انگار در عالم خواب راه می رفتند و کودکی که آرام و قرار نداشت ...در آن صحن بزرگ که جدیدا به نام مبارک آقا علی ابن موسی الرضا (ع) زینت داده شده بود دخترک چون ماهی کوچکی در حوض از دست پدر فرار میکرد و به گوشه ای از صحن پناه می برد ... تا به حال ندیده بودم که پدرو مادری اینچنین التماس کنند ...کودک با هیچ چیزی به قول خودمان گول نمیخورد که هیچ بر روی نقطه ضعف های پدرو مادر هم بیشتر کار میکرد ... قابل ذکر است که این پدرو مادر دلسوز از ساعت 11 شب تلاش میکردند که این کودک را بخوابانند و این دخترک تقریبا 2 ساله خودش را به خواب زده و بعد از چند دقیقه کیف را بر روی پای مادرش قرار داده و فرار میکرد... به همین علت این بندگان خدا جرات نمیکردند به خواب او هم اعتماد کنند چرا که برای اجرا کردن نقشه ی خود حتی تا نیم ساعت هم ادای خواب را در می آورد که برای پدرو مادرش قابل تشخیص نبود... خلاصه بعد از بیدار کردن تمام کبوتران حرم به هر طریق ممکن و بازی و شیطنت های فوق العاده ی ... ای دخترک بالاخره ساعت شش و نیم صبح به خواب رفت... جالب اینکه پدرو مادر مجبور شدند بعد از خواب کودک برای اطمینان او را با چادری به خودشان ببندند تا دوباره خیال فرار به سرش نزند...حالا این فرشته ی کوچک رفته بود تا بقیه ی بازیهایش رابا فرشتگان در خواب شریک شود... شاید هم فرشته ها دلشان سوخته بود به حال پدرو مادر و او را صدا زدند تا با انها بازی کند...
نوشته شده توسط آسمان. خاطرات شب های حرم91
[ چهارشنبه 91/1/23 ] [ 2:17 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |