بچه های خدایی |
سلام امروز اولین خاطره از مجموعه خاطرات سبزمو مینویسم اون روز برای اولین بار به مشهد میرفتم بچه ای 6ساله بودم پراز شوروحال کودکی از امام رضا فقط چندتا چیز ساده میدونستم مامانم میگفت :امام رضا مهربونه بچه ها رو خیلی دوست داره میزاره تو حیاط خونش بازی کنن با کبوتراش دوست بشن تازه اگر گرسنه ات بشه بهت غذا میده نازت میکنه وقتی میری خونش ازت مواظبت میکنه و... از ماشین پیاده شدیم من بودم و ذهنیت بچه گانه ام و حرفهای مامان... وقتی چشمهام به گنبد طلایی حرم اقا علی ابن موسی الرضا (ع) افتاد تو دلم گفتم وای چه خونه بزرگی چقدر کبوتر وای اینجا چقده قشنگه ... داشتم تو شیطنت های بچه گونه ام پرواز میکردم که یهو متوجه اطرافم شدم نه مامان بود نه بابا نه داداشام. احساس ترس کردم که یهو یاد حرفهای مامان افتادم گفتم اقا رضا مامان گفته شما مواظب من هستی من گم شدم بیا پیشم منو ببر پیش مامانی. داشتم کنار حوض راه میرفتم که صدای فریاد مردم منو ترسوند صدای یا امام رضا شفا گرفت میبینه شفا گرفت دخترم شفا گرفت . این صدا کل فضارو پر کرده بود هنوز اشکم سرازیر نشده بود که یک کبوتر اومد بالا سرم نشست کلی باهاش بازی کردم مشغول بازی بودم که یه ادم قدبلند اومد وگفت بچه جون با اینا که نباید بازی کنی مگه اینا اسباب بازیه کبوتر وبا خودش برد اما کبوتر دوباره برگشت واین کار 3بار اتفاق افتاد باالاخره کوتاه اومدو گفت نه مثل این که این یکی سفارشیه.// بعد کلی بازی احساس گرسنگی کردم گوشه ای نشستم و گفتم اقا رضا گشنمه. چند دقیقه ای نگذشت که یک اقای روحانی بهم ساندویچ داد خیلی خسته شده بودم کنار یکی از سکوها خوابیدم که ناگهان صدای گریه مادرمو شنیدم که میگفت کجا بودی خسته ام کردی همه جارو دنبالت گشتم چشمهامو باز کردم و پریدم بغل مامانم که خیلی عصبانی بود مامان دستهامو محکم گرفته بود و اونقده تند راه میرفت که پاهام به قدماش نمیرسید داشتیم از در میرفتیم بیرون که سرم محکم خورد به در حرم به شدت گریه میکردم سرم از درد میسوخت بعد چند دقیقه احساس کردم یکی سرمو ناز میکنه دیدم کنارم یک مرد قدبلند با محاسنی زیبا وچهره ای نورانی و خیره کننده ایستاده سرمو بوسید اشکهامو پاک کردو کلی نازم داد بعد یک تیکه پارچه سبز و شکلاتو تسبیح بهم داد وبهم گفت حالا خوب شدی با گریه از اینجا نرو بخند. منم خندیدم و درد سرم هم فراموش شد من تا محل اقامت محو اون چهره بودم ووقتی رسیدم هتل دیدم نه از پارچه خبری هست ونه از تسبیح وتا امروز حسرت ان تسبیح بر دلم مانده . مامان راست میگفت: امام رضا مهربونه. . . بچه هارو دوست داره . . . نازشون میکنه . . . [ یکشنبه 90/7/17 ] [ 12:51 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |