بچه های خدایی |
مکان معراج الشهدا اهواز... هرکس وارد میشد ذوب میشد در احساسی که میسوزاند دل را ... و بر زمین می افتاد اشک های اش .. احساس ها پای راه رفتن نداشتند و انگار سینه خیز خودشان را به حصیر های بافته میرساندند... طوفانی به راه افتاده بود عظیم ... پناهگاه معراج الشهدا و میبرد باد گریه تمام گناه ها را ... آرزوها را ... خواسته ها را ... همه احساس میکردند وجود مادر را و شاید گریه ها رنگ و بوی غیطه خوردن داشت... و شاید هم از غم درد مادر بود... نمیدانم ولی دلم میخواهد آنچه از دردو دل ها ی سوزناک جوانان شنیدم بنویسم به همان اندازه که شنیده ام ... جوانی حدودا 20تا 22 ساله ... مادر جان کجایی ... من پسرت هستم ... مگه نمیگن سادات اولاد حضرت زهرا هستند منم پسرت... با من قهر کردی ... میشه فقط به حرف هام گوش کنی ... بمیرم چی شد پهلوت خیلی درد میکنه ... هنوز بازوهات کبودن ... هنوز صورتت میسوزه ... مامان زهرای من ... به من نگاه کن... میدونم درد دلتو بیشتر کردم میدونم خیلی بد کردم ولی مادر که با پسرش قهر نمیکنه ... و صدای گریه ای به وسعت درد که اشک آسمان را برای لحظه ای سرازیر کرد... مادر جان منم عباس ... نه اون عباس با غیرت نه ... لا اقل بخاطر عباست منو نگاه کن... مادرجون غلط کردم ... به خدا دلم گرفته ... پشیمونم از همه ی گناه هایی که کردم ... اگه شما منو نبخشی که خدا نگام نمیکنه ... به حرمت اسم پسرت عباس ... مگه تو حضرت عباس و پسر خودت نکردی خب قول میدم برات پسری کنم .. قول میدم برای حسینت برادری کنم ... مادرجون میدونی چقدر تو عزای پسرت گریه کردم میدونی چقده سینه زدم به حرمت اون روزا فقط یک نگاه ... من که قبرتو بلد نیستم آخه بچه هات باید کجا ببیننت...منم میدونستم امروز اینجایی اومدم...یعنی واقعا حق ام نیست چادر مادرمو ناز کنم... مادر جان... غلط کردم دیگه گناه نمیکنم .. دیگه به نامحرم نگاه نمیکنم میخوای گوشیمو بشکونم باور کنی...مادرجان قول میدم نمازمو بخونم نوکرتم .. غیبت نکنم ... اصلا میشم غلامت خوبه ... اصلا هرچی شما بگی ... مادرجون تو رو خدا نگام کن... بمیرم میدونم با این درد اومدی اینجا و من هیچ کاری برات نکردم... منو ببخش .. فریاد میزدو اشک میریخت ...برایش آب آورده بودند... نمیخوام ...تا تو منو نبخشی آب نمیخورم صدای هق هق اش بلندو بلندتر شد تا بی حال شد... زیبا و دیدنی بود لحظه هایی که جوانان با غروری سنگین وارد میشدندو .. چند ثانیه بعد چشمه ای دیگر به دریای اشک ها اضافه میشد تا به دریای بیکران اخلاص برسد...غروری که قطره قطره آب میشدو از وجوداش بر زمین میریخت و جوانه ی تواضعی که سبز شده بود از دل .. خودنمایی میکرد... انگار مرکزی شده بود برای تعویض دل ها... می امدندو سخت آنها را میبردند... هیچ نسبتی نداشتند با کفن ها و راضی نمیشدند دل بکنند از کسی که نمیشناختند اما برایشان آشنا بود نگاهشان... موقع وداع فقط یک چیز دلم را چون جسمی افتاده بر مین تکه تکه کرد...یاد کربلا ... و وداع با جسم هایی ... بی کفن ... غریب.. یا حسین شهید... [ شنبه 91/1/19 ] [ 8:0 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |