سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

مکان معراج الشهدای اهواز....     گ

عطر غربت اش را هرکه رفته خوب می شناسد...

جایی برای اینکه لحظه ای برادر شوی... لحظه ای خواهر شوی .. لحظه ای مادر شوی...

بال ملائک را خوب می شود احساس کرد... وای که چقدر دلت هوای گریه دارد ...برایت مهم نیست که دوستانت هستندو تو را میبینند ... حتی فرصت نمی کنی اشک هایت را مخفی کنی...

کاش بر روی کفن هایان نوشته بود فرزند... کاش مادرانشان هم بودند .. کاش ...

ولی مادری انجاست که خوب مادری می کند هر شب و هر روز ... این را حاج حسین یکتا هم میگفت...

شاید که از درد پهلوی شکسته ی مادر است یا قد خمیده اش ...وقتی که وارد می شوی پاهایت سست می شوند و تو با تمام غرورت بر زمین می افتی و به ضجه می رسی ... شاید روح تو خوب احساس میکند حضور مادر را که زانو می زند در مقابل اشک هایت .. و تو گریه را در گونه هایت بدرقه میکنی...

 حالا چون شبنمی می شوی سبک اما سنگین .. آرام آرام از روی گلبرگ های احساس و آرزوهایت می افتی و سخت خودت را بر زمین میکوبی ... و حالا تو هم با زمین یکی می شوی...وبه رنگ خاک...

ویا شاید بهتر است بگویم که تو فریاد میزنی غمی را که تا دیروز نداشتی و خنده هایت میترسند و فرار میکنند از فریادهایت و تو راستی برای چه گریه میکنی...

 مگر این چند قنداقه ی مظلوم به تو چه گفته اند ... راستی آنان که استخوانی بیش نیستند و تو چه از این چند تکه استخوان گمنام دیدی که هیچ کس را نمیبینی ... مگر تو فرزند شهیدی  یا خواهرش یا برادرش... تو با این کفن های گمنام چه نسبتی داری که پیرهن پاره میکنی و عشقت را قربانی یک نگاه کرده ای...

شنیده ام که خوب مهمانهایی دارند  صاحبان خانه ... شنیده ام که بی بی زینب خواهری میکند برای آنها .. شنیده ام که رقیه دختری میکند برای آنها ... شنیده ام که مادر می آید و مادری میکند برایشان...

حالا می توانم بفهمم که چرا از فکه و شلمچه و .. همه به اینجا می آیند و اینجا میعادگاه یاران فاطمیست...

حالا خوب میفهمم که چقدر آرام اند کاش ما هم میتوانستیم زیر چادر خاکی مادر آرام بگیریم همان چادری که یهودی را مسلمان کرد و من ای کاش فقط یک بار میتوانستم لمس کنم چادری را که متبرک  به اشک مولا بود متبرک به  گریه های حسن (ع)و حسین (ع)و زینب.(س)..

چقدر آرام میشوی تو که فقط احساس میکنی حضوراش را و چقدر زنجیر بغض گلویت را میفشارد وقتی که خوب گوش میکنی ... و انگار چیزی تو را از درون به عمق مرگ می رساند ...

 صدای ناله هایی از درد مادر که در تارو پود چادرش مخفی میشد تا هیچ کس نفهمد چه بر او گذشت...و چقدر راز دار بود چادر مادر و چه دلی داشت که تکه تکه نشد از غم بازوی مادر....

وچه حالی دارد اینجا...میشود سرچشمه ی اشک ها را ریشه یابی کرد از چادر مادر ...

عجب طوفانی می آید در این  حسینیه وقتی کوچ می آیند پرستوهای به خون غلطیده و غریب... طوفانی به وسعت  یک دشت جوانی ...

ومن  صدای زمزمه ها را خوب میشنیدم .. یا زهرا .. مادر کجایی ... میدانم  در گوشه ای از این حسینیه آمده ای ... میترسم بنشینم نکند شما ...

مادر جان یا زهرای غریب ... برای من هم مادری میکنی .. من هم دلم پشت درب گناه سوخته است و  میخ نگاه شیطان سینه ام را سوزانده من از درد گناه می سوزم .. مادر دستم را بگیر... میدانم که تو از ظلم دشمن دلت نسوخت آنقدر که از گناه من و امثال من سوخته ...

گ

ادامه دارد...

نوشته شده توسط آسمان .. دل نوشته ی جنوب

 


[ شنبه 91/1/19 ] [ 7:21 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 108
بازدید دیروز: 54
کل بازدیدها: 554254
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*