بچه های خدایی |
شب میلاد حضرت زینب سلام الله..... چند سال پیش در همچین شبی درست زمانیکه تازه از جنوب برگشته بودیم با دعای خیر شهدا سنگری جدید برای زندگیمان ساختیم...وهنگام خواندن خطبه ی عقد دعا کردیم برای خدا زندگی کنیم... بعد از عقد اولین مهمانی که رفته بودیم خانه ی شهدای گمنام بود...ساعت 9:45دقیقه شب و سکوتی به رنگ عشق... چقدر با صفا بود عروس و دامادی که شاید تازه چند ساعت بود با هم آشنا شده بودند و دلشان میخواست گریه کنند اما بی دلیل... بغضی سنگین در هنگام ورود به مزار شهدای گمنام به استقبالمان آمد و وقتی وارد شدیم تبدیل شد به دریایی از گریه و من هیچگاه لذت آن اشک ها را که از عسل برایم شیرین تر بود فراموش نمیکنم.. دست هایمان را برروی قبر نورانیشان گذاشتیم و قرار بستیم که .... آن شب خوب احساس میکردم که کنارمان هستند انگار منتظرمان بودند چون رفیق 5 ساله ی من در ان شهر پر آشوب مزار یاران بود... وخوب هنگام خطبه ی عقد گرمای وجودشان را با اشک چشمانم حس میکردم... آمده بودند ... وحالا بعد گذشت چند سال طبق معمول سالگرد ازدواجمان را با سکوت پر از عشق شب و نازپرچم های اطراف یادمان جشن گرفتیم جشنی که شیرینی اش لذت خواندن زیارت عاشورا بود و شکلات اش شیرینی اشک هایمان... باز هم تجدید پیمان کردیم با آرمان هایی که داشتیم و من دردو دل کردم با برادران شهیدم ... سالگرد ازدوجمان را با برادرانم جشن گرفتیم و اما من باز هم به طنز گفتم ... خب برادران من حالا ما مهمان شما بودیم و اشک و دعا را شکلات کردیم ... پس پذیرایی شما از من چه می شود حتی یک شکلات هم نباید تعارف کنید شما که در دست و دل بازی زبان زدید رسم ما این بود ... خداحافظی کردیم و به راه افتادیم ساعت 10 شب نم نم باران هم برایمان ترانه ی دوست داشتن را سر داده بود... بر قبر پاکشان بوسه ای زدیم و قبل اینکه خارج شویم از خانه ی دوست... بسته ای شکلات در مقابل چشمانم مرا حیرت زده کرد... زن و مرد جوانی آمده بودند تا شکلات پخش کنند و تعارف کردند.... مهمان فقط ما دو نفر... ومن با خنده ای از سر شوق و حیرت خارج شدم و برایم بسیار شیرین بود شیرینی نگاه شهدا... نوشته شده توسط آسمان...91
[ پنج شنبه 91/1/17 ] [ 2:9 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |