سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

      شهید

آماده شده بودیم تا به معراج الشهدا برویم ومن که دلم سخت بی تابی میکرد شب را نتوانستم به صبح برسانم با آرامش...

بدرقه ی مهمانها به پایان رسید و به دلیل نزدیک شدن به سال تحویل فرصت نبود تا از محل اسکان خودمان را به معراج برسانیم...

تصمیم بر این شد که به سمت گلزار شهدا به مهمانی سردار شهید سید علی هاشمی برویم...

وبه راه افتادیم ... اول اش ناراحت شدم که چرا نشد به معراج برویم اما بعد دلم آرام آرام  با من مدارا کرد و تازه فهمیده بودم که چقدر خوشحالم که به گلزار می رویم...

حال عجیبی داشت به دور از خانواده و فامیل در شهری غریب به خانه ای مهمان شوی که باز هم صاحب خانه برای آمدنت نازت را می کشد و چه خریداری که بی منت پذیرایت می شود ...

چند دقیقه مانده به تحویل سال..

به اطرافت که نگاه میکردی...همه چیز پر از سکوت گریه بود... سفره های هفت سینی که یک سین اش سینه ی سوخته ی مادران و پدران شهید بود...

یک سین اش سربلندی و سعادت...و سین دیگرش سکوتی بود به رنگ سرخ ...

پدرو مادر پیری که با هفت سین سینه سوخته س خود آرام و بی صدا کنار مزار فرزندشان نشسته اند و چشمی به ساعت دوخته و چشمی به چشم در قاب عکس پسر...

و چشمه ای که جاری میشد از آن کوه صبرو استقامت و باران دلتنگی که میبارید در آن آفتاب سوزناک...

نمیدانم چه میگفتند ولی غریبانه نگاه میکردند...

درسمتی دیگر تازه دامادی که دست عروس اش را گرفته بود تا به بابا بگوید که با که آمده وشاید هم عیدی اش را می خواست ...

دختری که سرش را بر روی قبر گذاشته بودو شاید او هم نوازش بابا را طلب می کرد ...

همه در حال و هوای خود بودندو من در غم نگاه هایی که سالها به همین شکل تکرار می شوند و ما نمیبینیم ...

به هیچ کس کاری نداشتند هیچ چیز نمیخواستند اگر کنارشان مینشستی با جان و دل پذیرایت بودند و اگر هم نه فقط یک نگاه ... ولی تو را میسوزاند چشم های پر از دلتنگی اشان...

به خانواده ام فکر کردم به دوران کودکی به عیدی های بابا ... به خوشی هایی که امروز برایم خاطره اند و به آن دخترها و پسرانی که فقط سهم اشان از عیدی بابا گذاشتن سر بر روی قبر بود...

به سمت مزار شهید سید علی هاشمی آمدم سفره ها را چیدیم صوت زیبای قرآن بلور قلبم را در هم شکست و جاری شد دریای احساسم بر روی مزار شهید

برخواستم وشریک شدم در تلاوت قرآن همسرم تا شاید کمی آرام بگیرم...

یا مقلب القلوب والابصار

یا مدبرالیل والنهار

یا محول الحول والاحوال

حول حالنا الی احسن الحال

سال جدید آغاز شد و حالا صدای دعای فرج بچه ها فضای پر از احساس را صد برابر کرد...

همه همدیگر را می بوسیدندو کمی آن طرف تر مادران و پدران بوسه میزدند برعکس فرزندانشان و عیدی بابا که با دستان لرزان اش بر روی قبر میگذاشت ...

سخت طوفان احساسم مرا درهم کوباند به یاد شب قبل افتادم  گریه های فرزند شهید احمدی روشن  ... بی تابی میکرد به دنبال بابا بود ...

 گریه های اش به خواب شب ام هم آتش زد...

 



نوشته شده توسط آسمان خاطرات جنوب


[ دوشنبه 91/1/14 ] [ 2:14 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 48
بازدید دیروز: 21
کل بازدیدها: 553848
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*