سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

حرم

همیشه از زمانی که دنیا و مرگ را درک کردم دعا می کردم شهید شوم و این دعا همیشه بر زبانم بوده و در همه جا...

دعایی که گفتم آنقدر می گویم تا اجابت شود از سوی اجابت کننده اش...

زمان گذشت و سفر کربلا نصیبم شد ... اولین لحظه ای که چشمانم به نور ضریح آقا روشن شد .. دعا کردم برای شهادت  و گفتم کاش در اینجا ...

روز سوم به سمت کوفه حرکت کردیم مشغول نماز خواندن در بیت امام علی علیه السلام بودیم که صدای رگبارو گلوله و دودو آتش همه را فراری داد و متوجه شدم که درگیری بین نیروهای عراقی و آمریکایی شکل گرفته و به مردم هم رسیده...

 وقتی از خانه بیرون آمدیم تمام اتوبوس ها رفته بودند و فقط کاروان ما جا مانده بود... و اتوبوس ما نیز رفته بود.. با تمام وسایل و ...

از هر سو زنان و کودکان با قرصی نان و ظرفی آب با چند کودک قدو نیم قد به سمت نخلستانها فرار میکردند و دودو آتش که از شهر کوفه بلند شده بود این ترس را بیشترو بیشتر میکرد...

حالا ما بودیم در وسط بیابانی که هرسمت اش درگیری است یکی از عراقی ها با ترسی خاص گفت شهادتین خودتان را بگویید که از اینجا زنده بیرون نخواهید رفت ...او در حالی این حرف را می زد که خودش از ترس می لرزید...

درست بود حالا دیگر تانک ها هم رسیده بودند و هلیکوپترها هم از هوا مردم را رگبار بسته بودند... وقتی هلیکوپترها به سمت ما آمده بودند چند عراقی با دل ساده ی خودشان فریاد میزدند ایرانی ایرانی ... م التماس میکردند که به ما تیر نزنند...

از همه طرف محاصره شده بودیم و هر ماشینی که حرکت می کرد را می زدند...

زنان مسن کاروان و تازه عروس دامادها سخت گریه میکردند و نوازش میدادند مردن خود را  و آخر هم خداحافظی از یکدیگر...

4 ساعت مانده بودیم در آفتاب گرم عراق و حالا تشنگی فشار آورده بود و افرادی که باید قرص می خوردندو...درگیری به اوج خودش رسیده بود و بالای صدها نفر از مردم عراق و روحانیون با لباس خونی و کفن و با چوب و بیل و تفنگ و هرچیزی که داشتند به سمت مسجد حرکت کرده بودند برای دفاع از مسلمین حتی بعضی ها با لباس خانگی آمده بودند...

در اوج آن همه ترس و نگرانی صدای معصومانه و معنویی نگاه ها را به سمت گنبد مسجد کوفه چرخاند نگاهی که اشک ها را جاری ساخت و غربتی سوزناک که بادها را به فریاد درآورده بود..

الله اکبر.... اشهدان لااله الاالله... اشهدان محمد... اشهدان علی ولی الله..  وحالا همه به یاد غربت و غریبی امام علی علیه السلام افتاده بودند..

لحظه ای پر از سکوت .. سکوتی که دیگر هیچ صدایی از گلوله و آتش را در خودش راه نمی داد..وحالا باید به قول ان مرد عرب آخرین نمازمان را می خواندیم آن هم با تیمم..

اذان تمام شده بود ولی هیچ کس جرات نمیکرد نماز بخواند...چون حالا جنگنده های آمریکایی با بمب هایشان به مهمانی آمده بودند و هرخانه ای را که بمباران میکردند زمین زیر پای ما می لرزید...انگار زمین هم ترسیده بود...

دوباره گریه ها شروع شد مرد عرب با خنده گفت .. ها ها ها  فرزند خمینی ترس.. ایرانی شجاع .. ایرانی دلیر... ایرانی خمینی.. لا ترس نه فرزند خیمینی .. خامنه ای نه نه ترس .. و خنده ای پر معنا. او هم با زبان خود دلگرمی می داد و شاید هم بیشتر ما بودیم که خجالت کشیدیم..

پدرم اولین کسی بود که با آرامش تمام نماز اش را شروع کرد انگار نه انگار که بالای سرش جنگنده ها دور گرفته اند و هر لحظه ممکن است ...

بعد مادرم ... آرامش عجیبی داشتند...و بعد نفر سوم و چهارم ...  البته به جز چند نفر بقیه در حالی نماز میخواندند که چشمشان به آسمان بود ...

حالا من باید نماز میخواندم میان آن همه ترس و وحشت...از حال خودم چیز زیادی یادم نیست جز اینکه نمیخواستم بمیرم و یا اینکه شهید شوم..

دست هایم آنقدر می لرزیدند که نمی توانستم نمازم را ببندم پاهایم همراهی نمیکردند و صدای موج جنگنده ها مرا به زمین می زد...

نا خودآگاه اشکم جاری شد و زبانم به الهی العفو به حرف آمد و خدایا مرا ببخش و فرصتی دوباره بده برای جبران گناه هایم..

 تا دیروز فکر میکردم چقدر سبک هستم ازاین دنیا و لی در آن چند دقیقه تصاویر تمام گناه ها.. حق الناس . حق الله و هرچه به گردنم بود از مقابل چشمانم رژه می رفتند و من مانده بودم و این همه گناه که تا به حال ندیده بودم اش.

نمیدانستم از خجالت چه کنم ولی فقط فرصتی میخواستم تا جبران کنم ... وحالا این التماس من بود که خدایا کمکم کن و فرصتی دوباره به من بده ... من تازه فهمیده بودم شهادت حرفی نیست که هرکس مثل من به زبان آورد این واژه آنقدر بزرگ است که فقط برای افراد بزرگ ظرفیت دارد... درک این واژه برای من و امثال من سخت است ..

نمازم را بستم در حالیکه بمباران ادامه داشت و جنگنده هایی که حالا فهمیده بودند ما ایرانی هستیم و بالای سرمان می چرخیدند...

هر رکوع و سجده ی من انگار سالها برایم طول میکشید هربار که سجده می رفتم فکر میکردم دیگر نشستن را تجربه نخواهم کرد و حالا نمازم پر از اشک توبه شده بود...

بعد گذشت4 ساعت دیگر مردی عرب تبار به سمتمان امد و از ما خواست تا به دنبال اش برویم و میگفت در نخلستان لابه لای نخل ها اتوبوس اش پنهان است و میخواهد از راه مخفی ماراببرد..و با مسائلی که پیش آمده بود و ماجراهای بعدی اش ..بالاخره ما به کربلا باز گشتیم...ومن حالا دیگر دعا نمیکردم برای شهادت...برای جبران گناه ها یم دعا میکردم..

ک


نوشته شده توسط آسمان .. خاطرات کربلا


[ چهارشنبه 90/12/17 ] [ 10:44 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 53
بازدید دیروز: 22
کل بازدیدها: 555279
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*