سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

ش

همه روز به بهانه های مختلف عکس هایی می بینیم که شاید نمی بینیم ...میرویم نمایشگاه .. اما بایدها را نمی بینیم..

بارها و بارها این عکس را دیدم و باز دریایی از گریه شدم ...

اینجا بغض آنقدر سنگینی میکند که دیگر در دل نمی گنجدو فریاد می کند ایها الناس ... این مادر است...و آن که آرام خوابیده پسرش...

اشک هایم از حال می روند وقتی که آرام نمی شوند و این دست ها و پاهایم هر کدام  میخواهند مرا بزنند و یا شاید خود را...

ایها الناس این که میبینید مادر است...

 همان مادری که شب را تا صبح بیدار بود چرا که فرزندش می خواست دندان در بیاورد... همان مادری که صبح ها دل اش هم با فرزندش به مدرسه میرفت .. همان مادری که بعد غذا آرزوی اش بود تا غذای دامادی فرزندش را ...

آی مردم این که میبینید زینب دوران است...من باز هم شعله شعله آتش شدم .. من شیشه ای شدم که با سنگ غفلت شکسته شد...

من صحرایی شدم پر از سراب .. من دریایی شدم خراب .. من .. دلی شدم چون خون...

چقدر آرامی مادر ... پسرت را خوابانده ای و خدا میداند چگونه اینقدر محکم غسل اش میدهی...من کوه بودم و حالا خاک شدم .. غباری یر کویر بزرگی ات .. پس تو از چه هستی که اینقدر صبوری...

مادر جان  من پسرت را نمی شناسم  ولی سیه پوش شدم از خواب آرام اش ..

وحالاتو ... میدانم دوست داری بیشتر نواز شش کنی ... میدانم دوست داری مثل کودکی اش در آغوشش بگیری .. میدانم دوست داری محاسن اش را ...

این بار پسرت با لالایی فرشته ها خوابیده .. ومن می دانم که چقدر دلت برای لالایی تنگ شده ...

چه دلی داری مادر چرا فریاد نمی زنی ... چرا چگونه می توانی جگرت را به خاک بسپاری... میدانم حتی حالا هم نگرانی که تنش درد نگیردو سردش نشود... آخر تو مادری... مادر.

دست هایت همه چیز را به من می گوید ... در همان حیاطی که مواظب بودی خار به پای اش نرود او را ..

مادرم  پسرت را که دیدم نا خود آگاه یاد کربلا ی حسین افتادم.. یاد علی اکبر... قاسم...

دلم آرام شد نه برای تو مادر ... برای خودم .. حالا تو پسرت را داری و اینجا فریاد نمیزنی جوانان بنی هاشم بیایید...

همین قدر که تو آرامی از وجود پیکر نورانی و رشید پسرت ... من می توانم این داغ را کمی صبوری دهم...

 اما از خودم خجالت می کشم .. تو داغ پسر جوانت بر سینه داری و من داغ گناه ...

دعا کن مادر دل شکسته ی من، تو را به علی اکبرت قسم دعا کن ...

 تا مادر من هم مثل تو باشد ... تا من و امثال من هم مهر شهادت را به پیشانی حک کنیم ... تا شرمنده ی اشک های در سینه جمع شده ات نشویم.... تا بغض در سینه ات در پل صراط از من جوابی نخواهد...دعا کن  دعای مادران زود مستجاب می شود...

نوشته شده توسط آسمان..


[ یکشنبه 90/12/14 ] [ 3:10 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 33
بازدید دیروز: 105
کل بازدیدها: 554964
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*