بچه های خدایی |
برای فردا دیگر آقای و دوستانشان نیامدند و باز هم برای اطمینان یکی از بچه ها با ایشان تماس گرفت و متوجه شدم که قرار نیست بیایند. . . حالا من بودم و نمایشگاهی که تکمیل شده بود ... با مشورت یکی از دوستانم که او هم از ماجرا بی خبر بود تصمیم گرفتم شمع هایی را به دور بقییع بگذارم تا ببینم همان تصویر می شود یا نه... نمیدانم شاید هم برای دل خودم بود ... اما قرار بود دوباره برشان دارم و فقط برای نیم ساعت این کار را انجام دهم به همان دلیل خودم... از شانس من درست زمانی که شمع ها را گذاشتم آقای مظفری آمد صدای بچه ها که میگفتند آقا سید اومده تازه مرا متوجه اطراف کرده بود... اما هیچ احساس خاصی نداشتم و فقط دلم به بقییع بوده. . اما آقا سید هنوز سلام را علیک نگرفته به شدت عصبانی شد و چنان فریادی بر سرم کشید که تا به حال هیچ کس این کار را نکرده بود... من هم اجازه خواستم تا برایشان کمی توضیح دهم اما بنده ی خدا به قدری عصبانی بود که . . . واین بار قرارم را با دلم شکستم تا ببینم چه کسی اینقدر راحت بر سرم فریاد میکشدو مرا محکوم می کندو همان تصویر عصبانی برای همیشه در ذهنم ماند... دلم سخت شکست ... کاش میدانست و یا حتی میشنید برای چه این کار را کردم کاش خودش میدید چیزی را که من دیدیم. . . و با عصبانیت تمام شمع ها را جمع کرد من هم کمی ناراحت شده بودم و لحظه ای برایم تصوری بد ایجاد شد.......... ولی به ثانیه نکشید که همان ذهنیت مرا به خنده وا داشت و در دلم طلب بخشش برای خودم و دعای خیر برای ایشان نمودم... اما من واقعا دلم شکست... بازهم به سمت گلزار شهدا رفتم و شروع به دردو دل کردم که آخر برادران من اگر میخواستید مرا سیلی بزنید خب میزدید چرا برایم آدم میفرستید که اینچنین دلم را بشکند و حتی اجازه ندهد من حرفی بزنم... اصلا من چه کاره ام ...و حالا سید میفرستید چون میدانید من به روی سادات حساس هستم و احترامشان برای من سخت واجب است ... حالا من ساکت می شوم و دیگر چیزی نمیگویم... ................................................. اما من هم کمی عصبانی بودم و شاید هم خسته از بیشتر مشکلاتی که روحم را پژمرده کرده بود... آقاسید و دوستانشان با محبت خدایی برای این نمایشگاه زحمت کشیدند بدون هیچ ادعایی ... پر از عشق خدایی و زحمتی وصف نشدنی در سرمای ...و من هم شاید زیاده روی کرده ام در وصف عصبانی اتشان... اما همیشه برایشان دعا میکنم و از خدا و شهدا طلب بخشش بخاطر قضاوت بد خودم و عصبانیت درونی ام... . . آن شب به خانه آمدم و شب خاصی برایم بود . . . 2 رکعت نماز شکر خواندم و خدا را شکر کردم بخاطر تمام لطف و رحمت اش نسبت به حقیر... وبعد هم تشکر و قدر دانی از برادران شهیدم و... (تذکر)... (در این قسمت از داستان تمام حرف هایی که زده شد در مورد آقا سید فقط بیانگر ناراحتی زیاد خودم و زود تصمیم گرفتنم بوده و شاید بهتر باید گفت از روی احساسات بچه گانه ای که بیان شده و هیچ قصد انتقاد و یا توهینی نصبت به این سید بزرگوار نبوده و نیست. واما نوشتن این مطالب در واقع اگر دقت بیشتری به داستان شود بیانگر روحیه ی خسته ی من از فشار مشکلات و سختی هایی که داشتم در طی این نمایشگاه بوده و این فشار روحی عملا خودش را با کم طاقتی در برابر حرف دیگران نشان داده ... در این مجموعه به رسم صداقت در گوشه ای از داستان از احساسات عجولانه ی خودم نصبت به آقا سید و حرف زدن های دلم در موقع ناراحتی نوشتم . که قصدم بیان اشتباه خودم بوده نه محکوم کردن آقا سید و دوستان مخلصشان. امیدوارم برداشت نا درستی از ایشان و برادران دیگر نشود...قابل ذکر است که هیچگاه در دوران زندگی ام افرادی که اینچنین مخلصانه و بدون هیچ چشم داشتی و بدون هیچ ادعایی که حتی راضی نبودند تا اسمشان در مجموعه ی اختتامیه و یا افتتاحیه ی نمایشگاه برده شود .. ندیده بودم. اما بازهم میگویم خوشا به حالشان که شهدا آنها را از دوستان خود می دانند.) ادامه دارد. . .
[ چهارشنبه 90/12/10 ] [ 7:0 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |