بچه های خدایی |
من توانستم در مبارزه با نفسم پیروز شوم و باز هم کنجکاوی ام را خنثی کردم... دیگر مهمان ماه رمضان شده بودیم و بعد تقریبا یک ماه قرار بود پدرو مادرم به خانه برگردند...واین یعنی شروع کار خانه ... حالا باید افطارو سحری درست میکردم برای خانواده و مهمانانی که می آمدند عیادت و قصد ده روزه می کردند.. . هیچ وقت آن روزها را فراموش نمیکنم...که طعم واقعی سختی را چشیده بودم... آقا سید بیشتر که نه تمام کارها را برعهده گرفت وشروع کرد به برنامه ریزی کردن... نمیدانم ولی همه چیز همه ی طرح های اش همانند چیزی بود که دیده بودم . . . و همین دلم را آرام میکرد خوشحال بودم چون مطمئن شده بودم از طرف که آمده اند... آقاسید و دوستان شان شروع به کار کردند و آنقدر با دقت و دلسوزی کار میکردند که من تعجب میکردم که آنها برای چه اینقدر به خودشان سختی می دهند آخر ما باید کار را به مسئولین تحویل میدادیم . . .و انگار برایشان این حرفها مهم نبود... برای چیز دیگری آمده بودند... زمان گذشت و چند روزی طی شد وحالا من دیرتر به خانه میرفتم و این باعث ناراحتی خانواده ام می شد اما این هم با توسل به شهدا حل شد. . .باورم نمیشد آن همه خستگی و بی خوابی کار خانه و دانشگاه ... این توان از کجا ایجاد شده بود... غرفه ها شکل گرفتند غرفه ی عاشورا... غرفه میدان جنگ... غرفه ی چاه امام علی علیه السلام و... شب شدوغربت بقییع آتشی شد بر وجود دلم... و غرفه فردا شد نمادی از قبرستان بقییع. . . آقا سید و دوستانشان باز هم این غرفه را با تمام غربت اش ساختند. . . دلم گرفت... شب اتفاقی عجیب افتاد خوابی پر از حرف حالا که دست خودمان است چرا شمعی روشن نکنیم بر این. . . فردای آن روز دیگر غرفه ها هم تکمیل شده بود و همه چیز تقریبا رو به پایان بود .. ادامه دارد. . . [ چهارشنبه 90/12/10 ] [ 3:11 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |