بچه های خدایی |
چ ش م ا ن ت ظ ا ر . . . باران دعا نیمه های شب ساعت 3بامداد. . . حرم در اوج سکوت معنوی خویش پر میزند . . . کبوتران آرام نشسته اند و بی هیاهو . . .وبه رسم ادب سکوت میکنند در دل شب و جای خود را می دهند به فرشتگان ره گذر. . . حالا با چشم های کوچکشان نگاه میکنند به درب حرم و انگار میشمارند عاشقان شب نشین را. . . سکوت صحن های خلوت دلت را میدزد و تا نور خدا تو را می رساند. . . واین معنویت خدایی ناخواسته توراهم صفا میدهد. . . اذن دخول میگیرم با اشک چشم هایم و می ترسم از آن روزی که دیگر اشک هایم با من همراهی نکنند . . . وارد میشوم و سلام میدهم و شروع میکنم به خدمت گذاری زائران حرم. . . اما دلم شور میزند به ساعت نگاه میکنم 10 دقیقه به 3 مانده ولی نیامد. . . پیرمردها و پیرزن هایی را میگویم که همه شب ساعت 3 با دست ها و پاهای لرزانشان با کمک عصایی چوبی خودشان را به مهمانی خدا میرسانند. . . و عجب نورانیتی دارند آنها که ناخواسته هرجا باشی میکشاند مارا به سمت شان تا فقط سلامی بکنیم. . .تادلمان خوش شود علیکی از زبان اشان شنیده ایم و همین برایمان افتخار است. . . آرام میروند به سوی ضریح بدنشان میلرزد اما این پاها بیشتر ذوق دیدار دارند و دیگر عصا نمیخواهند تمام لرزش ها را تحمل میکنند به ذوق دیدار. . . وآرام میشوند چون طفلی که به مادرش رسید. . . دخیل هایشان چون مادریست که برای شفای کودک اش آمده . . .آنها هر شب دلشان را به ضریح دخیل میبندند تا شب دیگر. . . حالا عشق بازی شروع میشود اشک هایی که رقابت میکنند برای ریختن . . . و دست هایی که برای التماس آماده میشوند. . . دلم میخواهد تا صبح فقط بنشینم و نگاهشان کنم . . . بی اختیار اشک هایم قصد دوستی می کنند با اشکهای آنان . . . شاید اشک های منم دوست دارند سلامی بدهند. . . احساس میکنم ملائکه سجاده شان را همه شب میبوسند و شاید تبرک میکنند بالهایشان را چون بوی عرش خدا می دهد. . . دیگر شروع شد نیایش و دعا و من و همه ی دوستانم از مقابل آنها ناپدید می شویم . . . حالا فقط دارند خدا را میبینند . . . ومن آرزو میکنم ای کاش مرا هم به یاد بیاورند. . . تایک ساعت بعد از اذان صبح آرام تعظیم میکنند و میروند. . . وباز پاهایشان شروع به لرزیدن میکند ولی این بار انگار بهانه میگیرند تا از اینجا نروند. . . ومن تازه فهمیدم که عاشق شده ام . . . عاشق آن سجاده ی نورانی . . . عاشق آن اشک ها و زمزمه و دعا . . . عاشق آن چشم های بی ادعا. . . من سخت عاشق دلهایشان شده ام . . . نشان اش آنکه برای آمدنشان لحظه شماری میکنم . . دلم به شور می افتدو انگار چشم هایم نمیخواهند نگاه از قاب در بر دارند. . . من میشمارم ثانیه ها را تا یک بار دیگر ببینم . . .آنچه را که شب های دیگر در ملکوت حرم میدیدم. . . نوشته شده توسط آسمان . خاطرات حرم
[ یکشنبه 90/12/7 ] [ 3:49 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |