بچه های خدایی |
پدرو مادر اماده سفر بودند تصمیم داشتند مادر بزرگ که خیلی پیر بود را با خودشان به کربلا ببرند از اعضای خانواده ما کسی قرار نبود با انها برود با دلی پر از اضطراب از خدا میخواستم مرا هم ببرند . من چند برادر وخواهر دیگر هم داشتم . خجالت میکشیدم به پدرم بگویم دوست دارم من هم بیایم. زمان گذشت و همه چیز روبه راه شد پاسپورتها اماده شدو قرار بود چند روز دیگر به سوی دیاری غریب سفر کنند . شب شهادت امام جعفر صادق (ع) بود برقها را خاموش کردند تا با ذکر مصیبت دلها را روشن کنند . . . مداح شروع کرد به خواندن اما نه از شهادت این امام . مصیبت جد بزرگوارشان امام حسین (ع) . از کربلا گفت و از فرات . . . از عباس و از قاسم از زینب . . . او میجواند وجگرم می سوخت . ناگهان چشمانم به پرچمهای عزا افتاد. چشمهایم را به ان دخیل بستم و با خجالت گفتم اقا جان تورا به حرمت این پرچمهای عزای جدت از او میخواهی مرا هم بپذیرد . میدانم لایق نیستم لا اقل به حرمت اشک عزادارانت . . . من میدانم شما در جمع ما هستید میدانم مادر قد خمیده و مظلوم شما هم امشب با دلی شکسته اینجاست . میدانم امشب همه هستند من روسیاهم و شرم دارم از خواهشم . اما امشب برایم بخواه . . .من با دلم نجوایی را کردم و به خانه باز گشتیم خبری نبود . فامیل ها جمع شده بودند برای خداحافظی . دیگر بار سفر جمع شده بود . در کنار مادر بودم وبا بغضی نهفته به چمدانها نگاه میکردم که پدر شتابزده امد و گفت فردا صبح حرکت است . راستی... عکس و شناسنامه ات را بده من با سردی جواب دادم الان چه وقت عکس است پدر من. ! پدر با عجله گفت مادر بزرگت پیر است وما خودمان مریض هستیم ماشین یک نفر جا دارد و مسئول کاروان نظرش اینست همراه جوان داشته باشیم . وتو بیشتر با مادر بزرگ نزدیکی. سریع وسایلت را جمع کن پاسپورت نمی خواهی. . . من فقط در ان لحظه یک چیز مقابل چشمانم بود بیرق عزای امام جعفر صادق (ع) و پرچم سبز یا حسین (ع) که در فضای تاریک مسجد به روی دستها می چرخید صدای همهمه فامیل پیچیده بود عمه هایم نیز سعی داشتن جای من بروند . . . غافل از اینکه کس دیگری دعوت نامه اش تازه رسیده بود . . .
[ جمعه 90/8/13 ] [ 1:0 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |