بچه های خدایی |
سوار چند لحظه بعد باز تکرار شد . . . و اداهای دخترانه ی پر از عشوه ی آن دختر جوان بیشترو بیشتر شد . . دیگر اعصابم بهم ریخته بود که حرکات پسر جوان توجه مرا بیشتر جلب کرد. . . پسر روحیه ای مضطرب پیدا کرده بود . . مدام پاهای اش را بر زمین میکوباند و انگار مقابله میکرد با چشمان اش . . . از سویی مبارزه او آغاز شده بود پیکار با نفس . . . دلم میخواست ببینم او پیروز میشود یا نه . . . اما شکست خورد . . ومنتظر فرصتی بود برای بازگشت دوباره ی نگاه . . . اما خوب میفهمیدم که در این مبارزه به زمین خورده است ولی بازهم ادامه میدهد و او هم این کار را کرد . . از جیب اش قرآن در آورد و مشغول خواندن شد . . . وای بار او نفس اش را برزمین کوباند. . . یاد خدا دل اش را آرام کرده بود . . . اما باز شک داشت که بتواند قوی باقی بماند. . . از جای اش بلند شد با خودم گفتم حتما میخواهد چیزی بگوید ویا شاید جایی بنشیند که بهتر ببیند . . . او پیاده شد و با ماشین شخصی بقیه ی راه را ادامه داد. . . ومن بودم که لذت بردم از این مبارزه ی زیبا . . . وپیروزی ای که هیچ کس جز خدا نمیدانست و جالب تر اینکه جشن پیروزی اش را ملائکه در آسمان خواهند گرفت و مدال ایمان اش را قیامت به گردن خواهد آویخت . . .
نوشته شده توسط آسمان. . .غروب شنبه.
[ شنبه 90/11/29 ] [ 5:44 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |