بچه های خدایی |
برای اولین بار بود که قرار شد با خانواده ام به جنوب برویم . در همان سالی که محرم در آغاز سال نو . . . پدرم تصمیم گرفته بود که سال تحویل را در آنجا باشیم ومن و برادرو خواهرم که هیچ وقت آنجا نرفته بودیم از ذوق و شوق در پوست خود نمیگنجیدیم و حتی اگر یک بال هم داشتیم یقینا تا آسمان میرفتیم.. . اما همیشه میشنیدم که اطرافیان میگفتند تا شلمچه بروی و به زیارت آقا در کربلا نروی خیلی حیف است یعنی چند قدم آن طرف سیم های خاردار کربلاست و ما باید از همین جا نگاه کنیم و زیارت نامه بخوانیم. .. ومن هم در رویایم شکل گرفت که ما قرار است به جایی برویم که از آن طرف اش میتوان کربلا را دید.. . کلی پول هایم را جمع کردم تا از تمام شهرها برای خودم و دوستانم سوغاتی بخرم . . . ودر مسیر راه فکر میکردم چه بخرم. . . . مسیرها طی شدند و ما به شلمچه رسیدیم ومن تمام فکرو ذهنم شده بود دیدن کربلا. . . اول رفتم پشت سیم های خاردار تا نماز زیارت بخوانم و بعد نگاه کنم . . . الله اکبر نماز را که بستم باد شدیدی وزید و چفیه ام و جانمازم و تمام پولهایی که لای قرآن گذاشته بودم پر گشودند و رفتند همه ی وسایلم از سیم ها گذشتند ومن ماندم و مهر تربت کربلا. اما اولین بار بود که برای پول از دست رفته ام غصه نخوردم و نمیدانم چرا ؟ مسجدی در نقطه ی مقابلم بود ومن فکر میکردم کربلاست و حرم امام حسین علیه السلام است دلم شکست و همچون کودکی که مادرش را گم کرده اشک میریختم و التماس میکردم که مرا بخواند و طلب کند. . . بعد از یک ساعت تازه فهمیدم آنجا کربلا نبود هرچند عطر کربلا را داشت . . . خجالت کشیدم و به هیچ کس نگفتم . اما دلم شکست . . . کمی با خاک حرف زدم . . . با شهدا دردو دل کردم و گفتم کاش من هم آنجا بودم . . . اگر کربلا بودم به جای همه ی شما زیارت میکردم. همه میگن شهدا خوب پذیرای مهمونهاشون هستن . شما که دارو ندار منو به باد دادین . . . حداقل دستای منو برسونین به کربلا. . . با تمام عشقم با شهدا حرف میزدم و احساس میکردم همشون کنار من نشسته اند و دارند به حرفهام گوش میدند چه حال قشنگی بود. . . و چه زیبا بود خاکی شدن .. . اونجا این اشک ها هستند که مسیرو بهت نشون میدن . . . و بغض تنها چیزیه که اونجا نمیتونی تو سخت ترین زندان هم نگهش داری. . . آرام شدم . اگر خودم را نمیدیدم شاید باورم میشد که پروانه شده ام. حالا از همه چیز لذت میبردم . . . فقط یک چیز سخت بود وآن هم دل کندن از شهدا و عطر کربلا. . . سال بعد در همان زمان من در کربلا به یاد شهدا نماز میخواندم. نوشته شده توسط آسمان غروب یکشنبه [ یکشنبه 90/11/23 ] [ 5:12 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |