آمده بودم تا کمی خلوت کنم . . .
با برادران شهیدم دردو دل کنم . گفتم وقتی بروم که هیچ کس نباشد تا برای خودم باشم.
در گوشه ای که پر از سکوت بود جوانی آرام نشسته بود و انگار زودتر از من ّامده بود . . .
پر از پاکی و طراوت و شاید آمده بود تا عشق بازی را با خدا یاد بگیرد. . . شاید آمده بود تا خصوصی به کلاس آدمیت برود. . .
در وجودم احساس کردم همه چیز زمین و آسمان و برادران شهیدم همه و همه دارند به او نگاه میکنند. . .
اما خوب فهمیدم که او هم از اهل زمین نیست خواهد رفت . . کی خدا میداند. . . چرا که دل اش انگار خیلی وقت است که رفته و شاید هم آمده بود دنبال دل اش. . .
راستی دل ما کجاست . . .؟ کسی از دل من خبر دارد؟
دل ما کجاست و باید به چه کسی بسپاریم برایمان پیدا کند ؟ دلمان کجاست . . .
در خیابان . . . در مجالس . . . در نگاه ها . . . . در عکس ها . . . . در ذهنمان . . .
وای که باید کجاها را بگردیم شاید آن هم شاید دلمان پیدا شود و شاید هم باز جایش را عوض کند. . .
خوش به حالت جوان که لااقل میدانی که دلت کجاست و پایش نماز میخوانی . . . حالا تو به من بگو چگونه دلم را پیدا کنم. . . .؟
نوشته شده توسط آسمان . . . دل نوشت. صبح یک شنبه