بچه های خدایی |
همیشه از راه دانشگاه میرفتم به دیدنشون . نزدیک به 4سال بود که همه روز اگر مشکل خیلی بدی برام پیش نمی اومد پاتوقم اونجا بود . از همه چیه زندگیم خبر داشتن چون براشون تعریف میکردم . به ترتیب سنشون براشون اسم گذاشتم البته به شرط اینکه برام برادری کنن. داداش حسین . داداش علی اکبر . داداش قاسم . داداش عباس . داداش علی . داداش حسن. داداش عبدالله. داداش مسلم. هر صبح بعد سلام به رسول خدا و اولاد بزرگوارشان . به تک تک داداشا سلام اختصاصی میدادم . احساس میکردم جواب سلام را. عاشق این احساس بودم. برای همه کارهام باهاشون مشورت میکردم چه مشورتی . . . خیلی بهم محبت میکردن و مشکلی نبود که ازشون کمک بخوام و حل نشه . حتما خواهم نوشت بزرگواریهایشان را . . . انشاالله. . . نزدیک نیمه شعبان بود سرم شلوغ بود برای اولین بار نتونستم برم به دیدن داداشا اونم نزدیک یک هفته . دلم سخت بیقرار بود . از خستگی خوابم برد که دیدم در میزنن . 8تا جوون رشیدو رعنا با لباس خاکی اومده بودن کمکم با شورو نشاط و لبخندهای زیبا . یکیشون گفت فکر کردی فقط تو ادرس مارو بلدی نه جانم امارتو داریم من که داشتم فکر میکردم اینا کی هستن . یکی دیگه گفت تو نیای ما میایم . چی فکر کردی . خیلی وقته نیومدی گفتیم ما بیایم حالتو بپرسیم. دیدار تازه شه . اونا داداشام بودن که خواستن نشون بدن هوامو دارن و مهمتر اینکه وقتی رفتن من بیدار شدم و مشکلم حل شده بود . روز نیمه شعبان با بسته های نقل و نبات و دعا به دیدنشون رفتم وپذیرای مهمونهاشون بودم . . . [ پنج شنبه 90/8/12 ] [ 11:9 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |