بچه های خدایی |
پدرم گاهی اوقات که دل اش برای دوستان اش و دوران جنگ تنگ میشود برایمان حرف میزند. . . حرفهایی که سخت زمان میبرد تا رازی شود برایمان بگوید. . دل اش باز هم گرفت از کردستان گفت. . . آن زمان فرمانده ی آموزشی بود و دستان اش متبرک میشد از نوازش رزمند ها. گل هایی که پرپر میشدند در باغ های عشق به خدا. آن روز در چادر نشسته بود و منتظر بازگشت گروه های اعزامی. بچه ها آمدند اما بعضی ها نبودند. . . دل اش خون شد شاید میدانست آنجا چه خبر است . صدای طبل و پایکوبی می آمد عروسی بود . چند ساعت بعد هدیه ای برای اش آوردند . دست های اش میلرزید . جعبه را که باز کرد اشکهای اش تا خدا بالا رفت. . . سرش را بریده بودند زیر پای عروس . . . وپدر بارها و بارها هدیه گرفت . . هدیه هایی که دل اش را خون کرد. . . هدیه هایی که بوی خدا میداد. . . وحالا فقط نگران یک چیز بود . بدنش کجاست . . به کودک اش چه بگویم. . .
نوشته شده توسط آسمان . از خاطرات پدرم [ یکشنبه 90/11/9 ] [ 8:5 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |