بچه های خدایی |
هیچ وقت نمیتوانستم درک کنم این مطلب را هرکس پیرتر میشود به دوران کودکی نزدیک تر میشود. چرا که مثل کودکان محتاج دست ها میشوند برای راه رفتن . محتاج نوازش و محبت . محتاج کسی که به آنها آب و نان دهد. . . دیروز که به مناسبت اربعین حسینی شیفت فوق العاده حرم بودم وخدمتگذار زائران خانم. با اتفاقات مختلفی روبه رو شدم . که بعضی از آنها سخت مرا در فکر فرو برد. . . کودکی با عجله آمد و سلام کرد و با چهره ای پر از اضطراب گفت ... ببخشید مامانم گم شده چه طور میتونم پیداش کنم میشه صداش کنین ؟ لبخندم را حفظ کردم تا خجالت نکشد احتمالا منظورش این بوده که خودش گم شده . . اما یک ساعت بعد صدای گریه ی پیرزنی توجه مرا به خودش جلب کرد. چنان اشک میریخت و با زبان محلی اش لیلا لیلا میکرد که فکر کردم داغدار است. رفتم تا کمی آرامش کنم. به التماس افتاد . آرام کنارش رفتم و گفتم چه شده مادر جان . در حالی که به شدت گریه میکرد گفت : دخترم را گم کرده ام . لیلا گم شده . چکار کنم . برایم پیدایش میکنی . من لیلا را میخواهم. از ترس تمام وجودش میلرزید او را به یکی از خادم ها سپردم تا به دنبال دخترش بگردند. اما چیزی که مرا متاثر کرد. پیری بود و تنهایی. مادری که یک عمر با تمام سختی ها فرزندانش را بزرگ کرده بود حالا حتی نمیتوانست راهش را پیدا کند . . . دلم برایش سوخت و برای تمام مادران پیری که به انتظامات پناه آورده بودند و دنبال فرزندان گمشده شان میگشتند. . . و آن مادری که نگران بود نکند مرا گذاشته اندو رفتند. . .
[ یکشنبه 90/10/25 ] [ 4:47 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |