سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

 عکس پیرزن

هیچ وقت نمیتوانستم درک کنم این مطلب را هرکس پیرتر میشود به دوران کودکی نزدیک تر میشود. چرا که مثل کودکان محتاج دست ها میشوند برای راه رفتن . محتاج نوازش و محبت . محتاج کسی که به آنها آب و نان دهد. . .

دیروز که به مناسبت اربعین حسینی شیفت فوق العاده حرم بودم وخدمتگذار زائران خانم. با اتفاقات مختلفی روبه رو شدم . که بعضی از آنها سخت مرا در فکر فرو برد. . .

کودکی با عجله آمد و سلام کرد و با چهره ای پر از اضطراب گفت ... ببخشید مامانم گم شده چه طور میتونم پیداش کنم میشه صداش کنین ؟ لبخندم را حفظ کردم تا خجالت نکشد احتمالا منظورش این بوده که خودش گم شده . .

اما یک ساعت بعد صدای گریه ی پیرزنی توجه مرا به خودش جلب کرد. چنان اشک میریخت و با زبان محلی اش لیلا لیلا میکرد که فکر کردم داغدار است. رفتم تا کمی آرامش کنم.

به التماس افتاد . آرام کنارش رفتم و گفتم چه شده مادر جان . در حالی که به شدت گریه میکرد گفت : دخترم را گم کرده ام . لیلا گم شده . چکار کنم .  برایم پیدایش میکنی . من لیلا را میخواهم. از ترس تمام وجودش میلرزید او را به یکی از خادم ها سپردم تا به دنبال دخترش بگردند.

اما چیزی که مرا متاثر کرد. پیری بود و تنهایی. مادری که یک عمر با تمام سختی ها فرزندانش را بزرگ کرده بود حالا حتی نمیتوانست راهش را پیدا کند . . .

دلم برایش سوخت و برای تمام مادران پیری که به انتظامات پناه آورده بودند و دنبال فرزندان گمشده شان میگشتند. . .

و آن مادری که نگران بود نکند مرا گذاشته اندو رفتند. . .

 


[ یکشنبه 90/10/25 ] [ 4:47 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 121
بازدید دیروز: 54
کل بازدیدها: 554267
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*