شفا یافتن مرد فلج
یک نفر مشهدى بود، کارمند مخابرات وقتى آمد به حرم سوار چرخ ویلچر بود و وقتى مىخواست برود با پاهاى خودش حرکت مىکرد. چرخ ویلچر را هم به آستانه داد. او مىگفت:
کنار ضریح حضرت رضا(ع) خوابم برد. خواب دیدم که حضرت به من فرمودند شفاى شما پهلوى خواهرم است. بلند شدم با زنم آمدم قم.
وقتی که تصمیم گرفتم استعفا دهم
سالهاى اولى که آمده بودم نمىدانستم چطور نگهبانى بدهم از من مىپرسیدند چرا اینطور نگهبانى مىدهى من هم که بچه کشاورز بودم و به کشاورزى علاقه داشتم تصمیم گرفتم از حرم و آستانه بیرون بروم و هیچ کس هم خبر نداشت حتى به زن و بچههایم هم نگفته بودم.
آستانه مقدسه قطعه زمینى در محل میدان آزادگان فعلى به ما داده بود ولى چون بچه مدرسهاى داشتیم و آنجا هم بیابانى بود به آنجا نرفتیم و خانهاى در خیابان تولیددارو خریدیم. تصمیم خودم را گرفته بودم دلم مىخواست به ده بروم؛ قطعه زمینى با آب بخرم کشاورزى کنم و از اینجا هم استعفا بدهم. زمین آستانه را فروختم. خانه را هم براى فروش به بنگاه سپردم مشترى پیدا شد و رفت پول بیاورد.
شبى با وضو در حرم خوابیده بودم در عالم خواب دیدم آیة الله مرعشى در محراب پشت قبر حضرت معصومه(س) هستند. بانوى بلند قامتى که مقنعه به صورت داشت ودستکش هم در دستش بود به طرف حرم آمد من با لباس خدام، ما بین آن در بودم. بانو به من رسید سلام کردم وپاسخ داد و فرمود: تو مىخواهى خانه مرا ترک کنى و بروى. نرو آینده بچههایت خراب مىشود! گفتم: چشم خانم. در همان لحظه در ضریح باز شد و بانو داخل ضریح رفت. از خواب بیدار شدم با چشمهاى گریان از حرم بیرون آمدم از فروش خانه منصرف
شدم و تصمیم گرفتم در جوار بى بى بمانم .
من به یکى امیدى آمدهام و خدمتگزار بىبى شدهام. به این امید که فردا روز قیامت حضرت معصومه(س) از ما شفاعت کند. دلم مىخواهد به بىبى بگویم: بىبى جان!
هر کس به کسى نازد ما هم به تو مىنازیم
-عبدالله افسا یکی دیگر از خادمان حرم می باشد.او می گوید: من اهل قم هستم اما اصالتا اصفهانى هستیم. اجدادم دراین شهر زراعت مىکردند. کار من هم کشاورزى بود. اما اوضاع کشاورزى چندان خوب نبود. خوب یادم هست شب عید فطر بود رفتم بالاى پشت بام نماز شب عید فطر را خواندم، برخاستم نگاهم را به جانب مشهد دوختم و به ضامن آهو متوسل شدم. یا ضامن آهو خودت کار مرا درست کن!
چند روز بعد پیش یکى از آقایان که با تولیت ارتباط داشت رفتم. به او گفتم شما کار ما را درست کن هر کارى باشد انجام مىدهم. مىخواهم در حرم بىبى کار کنم. با هم رفتیم پیش تولیت. آن آقا مرا به ابوالفضل، تولیت معرفى کرد. او پس از پرسیدن چند سوال گفت:
تو استخدام شدى. من الان اسمت را در دفتر مىنویسم. حقوقت هم روزى سه تومان است قبول؟ گفتم : بله.
با خوشحالى از اتاق تولیت بیرون آمدم.