بچه های خدایی |
نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش به روی شانه ی طوفان رهاست گیسویش کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم که باد از دل صحرا می آورد بویش کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم کسی چنان که به مذبح برید چاقویش نشسته است کنارش کسی که می گرید کسی که دست گرفته به روی پهلویش هزار مرتبه پرسیده ام زخود او کیست که این غریب سر نهاده به زانویش کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است کجای حادثه افناده است بازویش کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش نشسته تیر به زیر کمان ابرویش کسی است وارث این دردها که چون کوه است عجب که کوه زماتم سپید شد مویش عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان که عشق میکشد از هر طرف به هر سویش طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری که روی شانه ی طوفان رهاست گیسویش فاضل نظری [ دوشنبه 90/9/14 ] [ 1:34 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
درباره وبلاگ
*
امکانات وب بازدید امروز: 40 بازدید دیروز: 33 کل بازدیدها: 554507
آخرین مطالب
لینک های مفید
*
آرشیو مطالب
لینک دوستان
لینک های مفید |
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |