بچه های خدایی |
شب میلاد حضرت زهرا (س) بود با برادروخواهرو دامادم به اتفاق مادر تصمیم گرفته بودیم برای روز مادر به کوه برویم همه چیز را اماده کردیم و باخیال راحت به خواب رفتیم اما ساعتی از خوابمان نگذشته بود که بافریاد از خواب بیدار شدم خواب بدی بود عرق سردی به چهره ام نشسته بود ذکر خدا گفتم وبعد خوابیدم اما باز هم تکرار شد اینبار که چشمهایم را باز کرده بودم صبح شده بود صبحانه خوردیم وبه راه افتادیم درمسیر راه به خواهرم گفتم که دیشب خواب بدی دیدم که با سرو صدای بقیه ساکت شدم :(ای بابا ول کن تو هم خب ما هم خواب بد دیدیم مگه تعریف کردیم اصلا خواب بدو تعریف نمیکنند) مسیر را ادامه دادیم بسیار جاده تنگ وسختی داشت وخلوت انگار ما اولین کسانی بودیم که به انجا رفته بودیم جاده ای نازک بود که دو طرفش شیب بسیار تندی داشت با کاج های مصنوعی وقتی به پایین نگاه میکردی سرت گیج میرفت من دستان خواهرم را داشتم مادرم دست دامادم وهمه 2تا 2تا تقسیم شدیم برای احتیاط بیشتر .اما چد لحظه ای نگذشته بود که صدای فریاد خواهرم در تمام فضا پیچید وقتی برگشتم دامادم به زمین افتاده بود کفش مادرم به سمتی دیگر افتاده چادرش به شاخه ای از درخت چسبیده بود وتکه از پیرهنش به شاخه ای دیگر . . . اما نشانی از مادر نبود وقتی به پایین کوه نگاه کردم مادرم را دیدم که با سرعت بالا به درختها میخورد و هیچ کنترلی ندارد مثل یک توپ پاره پاره به شاخه ها میخورد ودورترو دورتر میشد. دست وپاهایم خشک شده بود مثل بقیه. . . نمیدانم چه شد عین خواب دیشب بود ناگهان چشمهایم را ملتمسانه به اسمان دوختم وفریاد زدم یا زهرا تمام دارو ندارم صدقه برای رضای خدا . منم تا عمر دارم به مادرم که فرزند توست خدمت میکنم باجان ودل من و تو این روز بی مادر نکن تو را به علی قسم تو را به حسینت تورا به زینبت یا قمر بنی هاشم تو از مادر بخواه دعا کند اشکهایم نیز به التماس افتادند. دعای من فقط قلب مادر بود تا هر وقت دلتنگ شدم صدایش را بشنوم چرا که هیچ امیدی به سالم ماندن سرش وبدنش نداشتم. وقتی به پایین نگاه کردم مادرم به شاخه ای گیر کرده بود وچند چیز مرا متعجب کرد. مادر زنده بود به فاصله نیم متر مقابلش درختانی بود که به شکل هفت وهشت بریده شده بود اگر مادرم به ان میرسید . . . درمقابل پاهایش کوهی از شیشه های درشت شکسته بود . . . واخرین خط سقوطش خانه های حلبی بود و . . . با بستن چادرها وملحفه ها خودمان را به سختی به مادر رساندیم چون پارچه کم بود باید شاخه شاخه به درخت میبستیم تا به مادر برسیم . . . باپاهای خودش راه امد بدنش زخمی بود دنده هایش شکسته بود بدنش سیاه اما زنده بود . کاش بهتر دعا میکردم شاید حالا تنش سیاه نبود . بعد گذشت چند روز از مادر پرسیدم ایا ترسیده بودی؟ گفت: اولش ترسیدم دیگر چیزی حس نکردم تا زمانی یکی مرا محکم در اغوش گرفت ودستانم را به درختی چسباند ومرا نگه داشت تا شما برسید . اینجا که چشمانم را باز کردم شما بودید . . . من امروز صدای تپش قلب مادرم ونفس های مهربانش را مدیون مادری مهربان و بی نظیرم . یا زهرا(س) راستی ان شب همه همان خواب را دیده بودند. . . [ شنبه 90/7/23 ] [ 2:6 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
سلام نمیدونم بالاخره چه زمانی بخت نوشتاری وبلاگم وا میشه اما یک دنیا حرف دارم از خودم... دلم... شهدای عزیز... خاطرات تلخ زندگی... ماجراهای واقعی از معجزات زندگی مادرم... از خدا... از مادرم زهرا... از اربابم حسین (ع)... وای که چدر حرف ناگته دارم. هنوز بغض چندساله ام فریادش را رها نکرد وای به روزی که سد تحملم بشکند... [ شنبه 90/7/23 ] [ 12:52 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند که تو در برون چه کردی که درون خانه ایی [ سه شنبه 90/7/19 ] [ 6:58 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
حضرت رسول اکرم (ص) فرمودند: هرکس دین خدا را فرا گیرد خداوند اندوهش را بر طرف کند واز انجایی که گمان نمیبرد به او روزی میرساند المحجه البیضاء ج1ص15 [ سه شنبه 90/7/19 ] [ 6:54 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
حضرت رسول اکرم (ص) فرمودند :
هرکس برای اموختن علم ودانش از خانه اش بیرون رود هفتاد هزار فرشته در پی او روان شوند و برایش امرزش میطلبند
امالی طوسی ص 182
[ سه شنبه 90/7/19 ] [ 6:43 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
ان قدر گرم است بازار مکافات عمل دیده گربینا بود هر روز روز محشر است * * * * * * * لطف حق با تو مداراها کند چون زحدش بگذرد رسوا کند * * * * * * * ورنه موش دزد در انبان ماست گندم اعمال چهل ساله کجاست اول ای جان دفع شر موش کن بعد از ان در جمع گندم کوش کن * * * * * * * طاعت ان نیست که بر خاک نهی پیشانی صدق پیش ار که که اخلاص به پیشانی نیست * * * * * * * ان کس که تو را شناخت جان را چه کند فرزندو عیال وخانمان را چه کند دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هردو جهان را چه کند [ دوشنبه 90/7/18 ] [ 11:39 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
حضرت امام محمد باقر (ع) فرمودند: هرکس به مردم دری از هدایت بیاوزد مثل انها اجرو پاداش دارد بدون اینکه از پاداش انها چیزی کم شود وکسی که به مردم دری از گمراهی بیاموزد مثل گناه ایشان را دارد بدون اینکه از گناه انها چیزی کم شود. اصول کافی ج1 ص43 [ دوشنبه 90/7/18 ] [ 11:14 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
سلام امروز اولین خاطره از مجموعه خاطرات سبزمو مینویسم اون روز برای اولین بار به مشهد میرفتم بچه ای 6ساله بودم پراز شوروحال کودکی از امام رضا فقط چندتا چیز ساده میدونستم مامانم میگفت :امام رضا مهربونه بچه ها رو خیلی دوست داره میزاره تو حیاط خونش بازی کنن با کبوتراش دوست بشن تازه اگر گرسنه ات بشه بهت غذا میده نازت میکنه وقتی میری خونش ازت مواظبت میکنه و... از ماشین پیاده شدیم من بودم و ذهنیت بچه گانه ام و حرفهای مامان... وقتی چشمهام به گنبد طلایی حرم اقا علی ابن موسی الرضا (ع) افتاد تو دلم گفتم وای چه خونه بزرگی چقدر کبوتر وای اینجا چقده قشنگه ... داشتم تو شیطنت های بچه گونه ام پرواز میکردم که یهو متوجه اطرافم شدم نه مامان بود نه بابا نه داداشام. احساس ترس کردم که یهو یاد حرفهای مامان افتادم گفتم اقا رضا مامان گفته شما مواظب من هستی من گم شدم بیا پیشم منو ببر پیش مامانی. داشتم کنار حوض راه میرفتم که صدای فریاد مردم منو ترسوند صدای یا امام رضا شفا گرفت میبینه شفا گرفت دخترم شفا گرفت . این صدا کل فضارو پر کرده بود هنوز اشکم سرازیر نشده بود که یک کبوتر اومد بالا سرم نشست کلی باهاش بازی کردم مشغول بازی بودم که یه ادم قدبلند اومد وگفت بچه جون با اینا که نباید بازی کنی مگه اینا اسباب بازیه کبوتر وبا خودش برد اما کبوتر دوباره برگشت واین کار 3بار اتفاق افتاد باالاخره کوتاه اومدو گفت نه مثل این که این یکی سفارشیه.// بعد کلی بازی احساس گرسنگی کردم گوشه ای نشستم و گفتم اقا رضا گشنمه. چند دقیقه ای نگذشت که یک اقای روحانی بهم ساندویچ داد خیلی خسته شده بودم کنار یکی از سکوها خوابیدم که ناگهان صدای گریه مادرمو شنیدم که میگفت کجا بودی خسته ام کردی همه جارو دنبالت گشتم چشمهامو باز کردم و پریدم بغل مامانم که خیلی عصبانی بود مامان دستهامو محکم گرفته بود و اونقده تند راه میرفت که پاهام به قدماش نمیرسید داشتیم از در میرفتیم بیرون که سرم محکم خورد به در حرم به شدت گریه میکردم سرم از درد میسوخت بعد چند دقیقه احساس کردم یکی سرمو ناز میکنه دیدم کنارم یک مرد قدبلند با محاسنی زیبا وچهره ای نورانی و خیره کننده ایستاده سرمو بوسید اشکهامو پاک کردو کلی نازم داد بعد یک تیکه پارچه سبز و شکلاتو تسبیح بهم داد وبهم گفت حالا خوب شدی با گریه از اینجا نرو بخند. منم خندیدم و درد سرم هم فراموش شد من تا محل اقامت محو اون چهره بودم ووقتی رسیدم هتل دیدم نه از پارچه خبری هست ونه از تسبیح وتا امروز حسرت ان تسبیح بر دلم مانده . مامان راست میگفت: امام رضا مهربونه. . . بچه هارو دوست داره . . . نازشون میکنه . . . [ یکشنبه 90/7/17 ] [ 12:51 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
سلام بچه ها ی خدا بدون هیچ مقدمه ای میرم سر اصل مطلب سراغ دلم که خیلی حرفها برای گفتن داره حرفهایی که مدتهاست رو دلم سنگینی میکنه و کاهی اوقات . . . از اونجایی که هرچی امروز تو زندگیم دارم همش ازلطف و مهربونی خدا بوده و نگاه پراز محبت خانم فاطمه معصومه س روز میلاد بانوی کرامت انتخاب کردم برای اغاز حرفهای نگفته . . . راستی ما هممون باهم یک نسبتی داریم که دلامونو به هم نزدیک میکنه چه نسبتی خب ما هممون بچه های خداییم بچه های خدا [ پنج شنبه 90/7/14 ] [ 5:0 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
آنشب زمین هوای بهشتی دوباره داشت [ جمعه 90/7/8 ] [ 9:26 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |