بچه های خدایی |
برای تو می نویسم برای تو که از گردو غبارهای شهرمان فرار کردی و به اوج زیبایی رسیدی برای تو که غریبانه رفتی و گمنامی ات تا ابد در سینه ی خاک خواهد ماند... برای تو که حتی کودکت سرت را ندیده و شاید هم نمیدانست دیگر قرار نیست تو را ببیند ... برای دل دخترک کوچکت که این روزها صدبار به عروسکش وعده ی امدنت را داده... برای چشم هایی که به در است تا بابا از ماموریت برگردد و در اغوشش بپرد و به هوا برود و ازته دل بخندد ... برای دختری که شاید دیگر هیچ وقت گرمای وجودت را حس نخواهد کرد ... و شاید وقت تاتی تاتی کردنش دست های بابا را نداشته باشد برای راه رفتن... می نویسم برای غربت شهدایی که به دیدار سیدالشهدا رفتند نه با هواپیما .نه با ماشین ... با بغچه ی کوچک جانشان... و حالا مثل روز عاشورا سر بر زانوی ارباب گذاشتند و جان دادند... جان دادند به ما و به اسلام و به انقلاب... و من مینویسم برای دل خونین خودم ... از این روزهایی که بی صدا میروند و عاشقانی را در خود محو میکنند مینویسم تا من و امثال من هایی که گوشمان را صدای موسیقی و چشم هایمان را رقص گناه کرو کور کرده اند کمی بیشتر بدانند ...کمی بیشتر... [ شنبه 93/3/24 ] [ 11:40 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
بیماری که خون غیرمسلمان به بدنش نمیرفت
تاریخ انتشار : دوشنبه 5 خرداد 1393 ساعت 11:18
بدنش به خون نیاز داشت. کادر پزشکی هر چه خون به او تزریق میکردند وارد رگ نمیشد! حمیدرضا به آنها گفته بود «محال است خون غیرمسلمان به بدنم وارد شود.»
به گزارش جهان به نقل از فارس؛ «تنها 9 سال با هم زندگی کردیم... خاطرات قشنگی از آن روزها دارم...» و این آغاز صحبتهای زن بود که تمام داستان زندگیاش را به قهرمان آن مرتبط میدانست... قهرمانی با تمامی شاخصهای ابعادی و روحی آن. آنقدر غرق احساس از مرد زندگیاش حرف میزد، که گویی تمام حیات مادی و معنویاش را تنها در آن "9 سال باهم بودن..." میبیند. خدا او را از جنگ بازگردانده بود. خدا او را دوباره به "اعظم" داد تا بیشتر به داشتن این دارایی شیرین با او بودن ببالد.
شهید حمید رضا مدنی قمصری در جمع رزمندگان
(نفر دوم نشسته از سمت چپ)
[ پنج شنبه 93/3/8 ] [ 11:38 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |