بچه های خدایی |
روزها میگذرند و ثانیه ها زجرها را به تماشا نشسته هند شهر پراز شلوغیست هوا آلوده وما خانه نشین گناههای سردمان هستیم جانمان دارد هیزم میشود برای نفسمان وما هر روز داریم قطعه قطعه میکنیم خودمان را برای زندگی و نمیدانیم چقدر هیزم شکن خوبی شده ایم برای جهنم جهنم هم دیگر دارد ترسش میریزد حرفهای مادرم که می گفت دروغگو جایش جهنم است اگر مال حرام بخوری اگر گناه انجام دهی خدا تو را به جهنم میبرد همین حرف بس بود تا یادم بماند که گناه نکنم آن روزها از جهنم نمیترسیدم از قهر خدا خدایی که مادرم میگفت خیلی خیلی مهربان است و ادم ها را دوست دارد حتی بیشتر از من ... ومن هر روز خوشحال بودم وقتی با توبه ام با خدا اشتی میکردم. شاید مهربانی زیاد خدا باعث شد یادم برود آخرتی که مادرم میگفت. دعای فرج را هم زیر سایه ی مادرم کنار سجاده اش یاد گرفتم . دعایی که بهترین کلام کودکی ام بود هر بار نامش را می آوردم همه مرا تشویق میکردند... اما این روزها کاغذ دعای مادرم کاهی شده شایدم مثل مادرم پیرتر و یا شایدم از اشک های مادرم با گونه هایش همزمان چروکیده شدند ولی غریب است انقدر غریب که دلش لک زده برای دست های کوچک این روزها میبینم که کودکانمان با نای نای تلویزیون و رقص کمر بزرگ شدنشان را نشان میدهند ومن دلم غزا میگیرد میدانم می آیی و به زودی کاغذهای کاهی لای سجاده ی مادر را از عزا در می آوری... می آیی و نجات میدهی کودکان معصوم زمانه ی مارا از این جهلی که دارد غرق میکند پاکیشان را
اللهم عجل لولیک الفرج
[ جمعه 93/11/10 ] [ 6:38 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
وقتی رفتی شهر را غمی سنگین احاطه کرد هنوز هم داغ رفتنت چنگ میزند بر صفحه ی دلها و آه ناله میکند از غم فراق سنگینی نگاهت کمر شیطانهای پلید را می شکست و عمق نگاهت پناهی بود برای تمام شهر که از درد ظلم شبی را نمیتوانست صبح کند... بر چهره ات نور ایمان چون خورشیدی می تابید و زبانم ناخود آگاه طلب میکرد از خدا عمرت را ... اما دلتنگی ات امان نداد و جایت را با جهادت پر کردی رفتی به دیدار انکه برایش جان دادی و در اغوش خدا آرام گرفتی... تو رفتی به زیارت ارباب و دنیا برای بدرقه ات آمدند و نه یک شهر بلکه دنیا را مبهوت بزرگی ات کردی... آغوش باز کن پدر که پسرت هم می آید با همان نورانی اتی که از خودت به ارث برده جوان خوش قامتت و علی اکبر دلها به سویت می آید وحال قطره های خونش خروش دیگری بپا کرد... [ دوشنبه 93/11/6 ] [ 3:38 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
صدای نفس هایشان می آید همین نزدیکی ها ... اما دیگر مثل سابق نیستند ان روزها که می امدند تمام شهر را بلد بودند... اما این روزها احساس غربت میکنند ... هوای شهر دیگر با روح زخمیشان نمیسازد ... شاید هم راه ها گم شده اند... دیگر ماسک ها هم نمی توانند نجات دهند میزان سم بالاست ((اینجا برای نفس کشیدن هوا کم است)) نمیدانم چگونه دعوت نامه هایتان خواهند رسید اصلا دعوت نامه ها تا به خانه ی ما طاقت می اورند یا دق میکنند از این همه بی وفایی... هنوز هم هستند کسانی که با نفس شلمچه نفس میکشند و با یاد کربلا ... هنوز هم اینجا قلبی میتپد برای یک لحظه نگاه...
[ دوشنبه 93/11/6 ] [ 3:13 صبح ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |