بچه های خدایی |
به نام خدای مهربانیها گاهی اوقات باید همه چیزرا تعطیل کرد... پنجره ها را بست و سکوت کرد... تا انچه را که در هیاهو و شلوغی دنیای بیرون از خانه گم کرده ایم پیدا کنیم... تا در سکوت اتاقی خالی از حرف ناگفته های پنهان شده در دل را یافت... سکوت سینه اش پر از گمشده های ماست گنج هایی که زیر آوار حرف ها و ارزوها خاک شده ... گاهی باید تعطیل کرد ...خط قرمزی به دور تمام خواسته ها...
اسمان بچه های خدایی [ جمعه 91/11/27 ] [ 7:51 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
بسم رب الشهدا والصدیقین خداحافظ بچه های خدایی تقدیم به جانباز شهید رمضانی چقدر تنها می شود خانه در نبود تو ،که سالها همدم این درو دیوار و تخت بودی... امشب خانه بهانه ی تورا میگیرد... و تختی از اهن و چوب که تکیه گاه روزهای جوانی ات بود یاری ارام و صبور که دردهای تورا در اغوشش پنهان می نمود به راستی که دل سنگ می خواهد و قلبی آهنین ...تحمل این همه سال سکوت... وچه خوب یار دیرینه ات راز نگهدار شبهای غریبت بود... تو هر شب، یلدا را تجربه می کردی به قدر، می نشستی ومن داشتم فیلم ها ی شب را پیش بینی می کردم... تو درد را میکشیدی تا راه برود تمام مسیر را ... برایش از ذکرها لالایی می گفتی و او ارام نمی گرفت تا بیشتر برایش از خدا بخوانی و تو هم چه لذتی میبردی با رقص اشک ها در گودی چشم هایت و روضه ای که جسم پر از دردت می خواند... خودت را خوب به ما نشان ندادی ...همسرت هم به فکر اجر از خدا بود...اما پس حق ما چه می شود... تمام وسعت و بزرگی ات در یک پیام کوتاه خلاصه شد تا فیلم ها عقب نمانند و ساعت پخش خنده بازار که نه گریه بازار تاخیری نداشته باشد پیام های بازرگانی هم جای خود و تو سهمت فقط اعلام مراسم تشیع بودو بس... میدانم فکر همه ی این روزها را کرده بودی... بی منت و آرام منتظر دعوت نامه ات نشستی... تو رفتی اینجا هیچ اتفاقی نیفتاد خدا از دل همسر وفرزندت باخبر است ... برای آنها جای خالی ات خوب احساس میشود... اما خوشا بحالت که امروز در عرش برایت جشن ها بپاست...تو امروز بعد سالها می توانی بر روی پاهایت بایستی و بر سیدالشهدا سلام دهی... امروز تو می توانی چادر مادر را ببوسی ... امروز تو در جمع یاران شهیدت از دنیا می گویی... مثل اسیری که از بند زندان آزاد شده تو هم از این دنیا آزاد شدی و می دانم جشن آزادی ات تا ابد در بهشت برپاست... خوشا بحالت...رفتی ...حالا بگو ما چه کنیم... نکند به مادرمان بگویی از غربت کوچه های شهر...هوایمان را داشته باش بگذار شرمندگیمان فقط برای تو بماندو یارانت ... سخت است عرق شرم ریختن در مقابل پهلوی شکسته و سری بریده... راستی اگر خواستی کمی هم از دوران اسارتت در دنیا بگو برای دوستانت شاید دلشلن برایمان سوخت... شهادت گوارای وجودت مرد خدا... خداحافظ بچه های خدایی آسمان بچه های خدایی
[ جمعه 91/11/27 ] [ 7:40 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
بسم رب المهدی امروز بیشتر از ما آسمان دل تنگت بود این را سینه کبود وابری اش می گفت ... این روزها آسمان بغض هایش را دردل بیابانها خالی میکند ... این روزها میرود در اغوش بیابانها اشک میریزد تا برایش همدردی کنند... برای شهر گریه هایش عادی شده دیگر هیچ کس حالش را نمی فهمد ... آن روزها ابر فریاد می کشید و شاخه ها نوازش میدادند غمش را ... درختان چون مادری عزادارو داغ دیده خود را بر زمین می کوبیدند و پیرهن میدریدند... اما حالا همه مشغول زیبایی خود شده اند شاخه ها کم کم لباس شکوفه برتن میکنند و زمین هم دارد محیا می شود برای جشن ها.. آقا جان ... ما هم عادت کرده ایم جمعه به جمعه بنویسیم نبودنت را ... سهم ما فقط قلم زدن است و در عمل هیچ... تاریخ دارد التماس میکند تو را کمرش خمیده شد از بس آینده را انتظار کشید... وتقویم که همچنان دردناک جلو میرود و نمیخواهد سالی دیگر بدون تو را رقم بزند... روزها لجباز و بهانه گیر شده اند.. روزهای سختی است روزهایی پر از تنهایی... پر از اتفاق...پر از بی کسی... پسرت کمی تنهاست فرزندت غریب تر از همیشه شده... کمی پیرتر از قبل آقا ما را دریاب ... ا ن ت ظ ا ر آسمان بچه ای خدایی [ جمعه 91/11/27 ] [ 7:20 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
[ دوشنبه 91/11/23 ] [ 6:24 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
بسم ربّ الشهداء و الصدیقیناین روزها انگار گوشه گیر شده اید نه حرفی ...نه کلامی... احساس میکنم حال غریبی دارید... هرگاه زمین می خوریم چون پدرو مادرمان می دوید و دست هایمان را می گیرید و ما باز هم چون کودکان لجباز به شما تنه می زنیم و راهمان را ادامه می دهیم... شما دلتنگی ما را خریدارید و ما... کاری کنید ... مین های زیادی برایمان کار گذاشته اند هیچ کداممان تخریب چی نیستیم اصلا ما هنوز دشمن را خوب شناسایی نکرده ایم تا سلاحش را... این روزها خمپارهای ناشناس به صورت و بدن های جوانانمان اصابت می کند هر روز ایمانها شهید می شوند و حیا و نجابت و شرافت اسیر... کاری کنید ... تعداد مجروحین زیاد است...پس کجا رفته اند امدادگرانتان... اگر نیروی کمکی نرسد می ترسم دشمن فتح کند تنها دارایی اسلامم را... جوانهایمان را به اسارت برده اند مدتهاست زندانی شدند در انفرادی ها... و حالا در مقابل چشم با غیرت ها دختران و زنانمان را بسته اند و نشانه رفته اند... شهدا ما را رها نکنید ...دست هایمان خالیست ...به دادمان برسید... غم نوشت ...اسمان بچه های خدایی [ دوشنبه 91/11/23 ] [ 6:22 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
بسم رب فاطمه سلام الله علیها این روزها حالش خیلی بد بود ترسیدم ... احساس میکردم قرار است برود ... برای او شیرین بودو هست و شاید هم منتظر اما من چه کنم با این دنیای غریب و پر هیاهو... او سرفه می کرد و اکسیژن را به صورتش می چسباند سرفه سینه اش را می سوزاند ... اما من با هر نفس اش احیا می شدم ... نفس های اش سوخته بودند و سیاه ... اما آتش وجود مرا آرام می کرد و دلم را سفید... چشم های خسته و بیمارش مرا بیدار می کرد از خوابی که قرص های خواب آور نفس به من میدادند و من هوشیارتر می توانستم او را ببینم ... اشک هایم هم ضجه میزدند برای بودنش ... به بوی عطر و گل و ...حساسیت دارد ... عجیب تخت کوچکش ، یار دیرینه ی سالهای شکسته شدنش بوی عطر بهشتی دارد ... گاهی دوست دارم ساعت ها کنارش بنشینم و تماشایش کنم ... نمی خواهم از دست بدهم وجودش را ... برای مدتی از خدا قرض می خواهمش ... کمی بیشتر... با اینکه حسابم را پس داده ام پیش خدا ... من و همه ی امثال من ها میدانم امانتدار خوبی نبوده ام .. اما دیرکردش را از جان من بگیر خدا و او را بیشتر برایمان نگه دار... این روزها زمین به اندازه ی کافی یادگاری دارد در دلش ... بگذارید کمی هم برای ما بماند... بوی مادرم را حس میکنم در کنارش... خدا را شکر که باز هم هست تا بیدارمان کند ... تا با چشم های بسته و خواب رفته از این دنیا نرویم.... حاج احمد ما دوباره جانباز شد... تا نام شهادت نمیدانم چقدر مانده .. اما نزدیک است خدایا نگهدارش باش... د ل ن و ش ت . پر از درد...اسمان بچه های خدایی [ دوشنبه 91/11/23 ] [ 6:5 عصر ] [ اسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |