سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

چقدر دلم گرفته . . .نمی دانم این روزها در خانه ی شهید احمدی روشن چه میگذرد. . .

پسرک حتما دیگر بی تاب شده . . .واین روزهاست که دیگر بهانه ی بابا بگیرد. . .

خانه ای که رنگ سکوت به خود گرفته . و همسری که باید هر روز جرعه جرعه از شراب دلتنگی بنوشد و خم به ابرو نیاورد . .

حالا با لباسها ی اتو شده و یا نشده اش که پر از خاطره است چه میکند . با کتابها و انگشترو . . .

همه چیز بوی مصطفی را دارد . . . دلتنگی هر روز بیشتر از روز قبل موج میزند در دریای خروشان نگاه مادرش. . .

و کودکی که منتظر ماشین پلیسی است که قرار بود پدر برایش بعد از ماموریت بیاورد. . .

کاش پسرک میدانست که دیگر بابا نیست . . .وشاید او هم روزی بخواند . . کی گفته من بابا ندارم . .

این روزها وقتی صدای درب خانه می آید همه ی دلها میلرزند و میترسند و فقط این پسرک کوچک است که آرام است و با نشاط . شاید بابا آمده . . .

نمیدانم تصور دل کوچک پسرش تمام وجودم را بر هم میزند زلزله ای عظیم در دلم اتفاق می افتد که تمام آرزوها و خوشی هایم را با خاک یکسان میکند. . .

شاید اگر پسرک میدانست که قرار نیست دیگر بابا را ببیند بیشتر صورتش را بر صورت بابا میفشرد . شاید بیشتر تاب بازی میکرد تا برایش خاطره شود که بابایم مرا تاب میداد. . .

شاید اگر میدانست بیشتر به لبخندهای بابا نگاه میکرد و بیشتر بر روی شانه های بابا تکیه میداد تا بخوابد. . .وشاید هیچگاه برای ثانیه ای از او جدا نمیشد. . .

شاید اگر میدانست دیرتر راه می افتاد تا بابا دستهایش را بگیرد و او را راه ببرد . . .

شاید دیرتر میگفت بابا تا لا اقل بابا برای شنیدن نامش بیشتر بماند. . .

حالا او آنقدر منتظر است که به آقا گفت اگر بابایم بفهمد شما آمده اید او نبوده ناراحت میشود. . .

اما او که نمیداند بابا نمی آید. . .

 نمیدانم تا کی قرار است منتظر بماند تا خبر آمدن آقا را به بابا بدهد. . .

شاید اگر میدانست که دیگر بابا ندارد هیچ گاه آغوش رهبرمان را رها نمیکرد. . .

حالا جواب بابا کجاست را فقط اشک های خونین مادر میدهد او هم دیگر طاقت ندارد . . .

دلم برای حسرت نگاه هایش میسوزد . .

تا دیروز دستهای بابا را با غرور نگه میداشت و ناز پدرش را به رخ آسمان میکشاندو از امروز او باید با چشمهای معصومانه اش به دستهای باباهای دیگر نگاه کند. . .

نمیدانم چقدر دلش برای گرمای دستان بابا تنگ شده . . . وشاید دیگر او هم ماشین پلیس نخواهد . . .شاید این روزها از تمام آرزوهایش گذشته و فقط نگاه بابا و لبخندش را بخواهد. . .

راستی امسال عید را به او چه باید بگویند از که باید عیدی اش را بگیرد ؟. . .

از امروز فقط عکس بابا و آغوش پر از محبت آقا مرهم دل اوست . . .

 کاش وقتی به او خبر میدهند که دیگر بابا نمی آید آقا هم همانجا باشد تا اگر دلش خواست باز هم مهر پدر را بچشد در آغوش آقا آرام بگیرد. . .

نمیدانم این روزها چه در دل آقا میگذرد. . .

حالا حرفهای دلم به زبان دیگر. . .

پسرکوچولوی ملت ایران . . .

خوشحال باش بابای تو روی دستهای مردم ایران با عشقی بی نظیر به خاک سپرده شد و تو حالا جایت در آغوش ملت ایران است . . .

 حالا تو پسر ما و برادر فرزندان ما هستی. . .

اینجا همه نازت را خریدار هستند و دیگر عمه ات نگران نیست که چگونه از تو محافظت کند . . .

اینجا هیچ کس جرات ندارد نازک تر از گل به تو بگوید . . .

اینجا عمه ات را نمیزنند . . تو را کتک نمیزنند تازیانه نمیخوری . نمیترسی . . .

و نگذاشتند حتی بفهمی که بابا یت رفته. . .

اینجا مردمش به تو طعنه نمیزنند و هیچ کس به سوی تو سنگ پرتاب نمیکند. . .

اینجا تو باز هم میتوانی با پاهایت راه بروی . . . اینجا همه تو را دوست دارند . . .

 آرام باش  مختار آینده ی ایران. . .

 آرام باش. . .

 

نوشته شده توسط آسمان . ظهر پنج شنبه . . .


[ پنج شنبه 90/11/13 ] [ 12:51 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 58
بازدید دیروز: 62
کل بازدیدها: 547102
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*