سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

بعد از بار اولی که  به خانه ی آن فرد نابینا و بیمار آقا سید رفته بودم . تصمیم گرفته بودم تا هر ماه پول هایی را از دوستان و اطرافیان جمع کنم تا بتوانم به این خانواده کمک کنم . و تا حدودی موفق بودم به لطف خدا . و جالب تر اینکه خداوند برکت بسیار زیادی در آن پول ها قرار داده بود و آنقدر این جمع آوری شدت گرفته بود که من 4 خانواده ی خیلی نیازمند را شناسای کرده بودم و می توانستم با این پول ها هر ماه برایشان مواد غذایی و مایحتاج شان و داروهای همسر بیمارشان را تهیه کنم .

ع         ع    

با نام مستعار شهید الیاسی شروع کردم . البته نا پدر شهید یکی از دوستانم بوده . از ابتدا از خانه ی آقا سید شروع کردیم وقتی به خانه ی آنها رسیدیم آقاسید با چوبی که به دست داشت جلو آمد و گفت چیزی می خواهید و من هم گفتم از طرف شهید الیاسی آمده ام . از آنجای که خودمان هم نزدیک به ان محل زندگی میکردیم نمی خواستم فامیلی ما را بفهمند و خجالت بکشند.  برای بار اول کلی مواد غذایی برده بودم  و داروهای آقا سید را . جالب تر اینکه همسر آقا سید در لابه لای ان همه مواد غذایی و وسیله ها دنبال چیزی می گشت  . داروهای همسرش و وقتی پیدا کرد تازه لبخند بر لبانش جاری شده بود . برایم شیرین بود محبت و عشقی که در لا به لای نداشتن ها گم نشده بود و صبری که این زندگی سخت را قابل تحمل میکرد .

معصومه سادات هم تازه راه افتاده بود اما نه از کفش موزیک دار خبری بود و نه کفشی که لامپ هایش روشن و خاموش شود . با پای برهنه و لباسی پاره بازی میکرد عروسکش  قوطی شامپویی بود که برایش با چوب دست و پا درست کرده بودند و برادرش با خودکار  نقاشی کشیده بود.

و چقدر لذت میبرد وقتی  لالایی میخواند و نون خشک به دهانش میگذاشت .

با لطف یکی از دوستان همان روز رفتیم و برای معصومه سادات کلی لباس و اسباب بازی خریدیم . گیره مو هر چیزی که فکر میکردیم خوشحالش میکند . شب به خانه ی آقا سید رفتیم معصومه سادات با تعجب نگاه میکرد خجالت میکشید کل وسایلش را به او دادیم و چیزی جز اشک نصیب چشمانمان نشد . معصومه سادات از خوشحالی پر پر می زد همه چیزها را روی هم پوشید و اسباب بازی هایش را هم بقل کرده بود . عروسک قدیمی اش را در اغوش گرفت و گفت نترس تو را هم دوست دارم نمیزارم مسخره ات کنند. بچه ای به این کوچکی و حرفی به این بزرگی...

همه چیز را می بوسید . . .

 وما خیلی آرام آنها را با خوشحالیشان تنها گذاشتیم و رفتیم . چند روز بعد که برای کاری دوباره به منزلشان رفتیم . معصومه سادات خوشکل و تمیز با کفشش مشغول بازی بود در حیاط خانه . مادرش میگفت معصوه شب ها با کفش و لباس میخوابد و هر شب از ترس به لباسهایش نگاه میکند و میترسد که آنها را از دست بدهد. و هر بار میپرسد این ها مال من است ؟ تمام شب و روزش شده لباسها و عروسکش . و زن آقا سید دوباره بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد و مرا هم در غم و شادیش غرق کرد ...

ادامه دارد. . .

نوشته شده توسط آسمان . خاطرات مجردی


[ دوشنبه 91/2/18 ] [ 1:44 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 51
بازدید دیروز: 84
کل بازدیدها: 545014
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*