پيام
+
*روي خاکريز ايستاده بود و باران گلوله اطرافش مي باريد. علي رفت کنارش و گفت: حاجي ُ خطرناکه...چرا وقتي صداي صوت خمپاره رو مي شنوي خم نمي شي؟ همان طور که ايستاده بود بالاي خاکريز ُ گفت: امروز نوبت من نيست.*
*قبل از کربلاي پنج ُ پيشاني اش را نشان داد و گفت: تير به اين جا مي خوره و من شهيد مي شم...*
*چند دقيقه قبل از شهادتش دوباره علي را ديد. تبسم کرد و گفت: امروز نوبت من است.*

::::شـــميــــم::::
91/7/28
آسمان بچه هاي خدا
(سردار عاشورايي: شهيد حاج قاسم ميرحسيني)