پيام
+
*هر دو از بابا حرف مي زدند ، از خاطراتش ، از مهرباني اش، از صفاي وجودش ....*
*اما در سيمايشان غم دلتنگي اوج مي زد...*
*يکي از آن دو مي گفت:" آخرين باري که خوابش را ديدم دوشنبه سه هفته پيش بود...بابا همين جا نشسته بودند و به دنبال شماره ي تماس يکي از دوستانشان مي گشتند...- يکي از همان شهداي عرفه -مي خواستند سفارش خانواده ي شهيدي را به او بکنند.از او خواستم تا در پيدا کردن شماره کمکش کنم...*

*دخترروستا*
91/7/24
آسمان بچه هاي خدا
*ينقدر خوب بود..اينقدرراحت بود...اينقدر کيف داشت."
محمد مهدي مي گفت:"گاهي وقت ها خيلي دلم برا پدر تنگ مي شود...براي نوازش دستانش، براي نگاه مهربانش، لبخندهايش، دست خطش...دست نوشته هايش...اما خدا خيلي زود آرومم مي کنه."
از آخرين شب حضور بابا در خانه هم حرف زدند:
*"آن شب وقتي به خانه رسيدم تقريباً ساعت 11 شب بود...با دوستانم در جايي درس مي خواندم...وارد حياط شدم پدر مشغول شستن پاهايشان بودند...*
آسمان بچه هاي خدا
*وارد خانه که شدم چشمانم به يک عدد سي دي افتاد که بر روي ميز قرار داشت ...به سعيد گفتم اين سي دي چيه؟گفت: نمي دونم بابا اُوُرده.*
*سي دي رو برامون گذاشتند. فيلمي از خودش بود که تا کنون نديده بوديم...با زيرپوش سفيد رنگ، محاسن بلند و پر از گرد وخاک و ... يکي يکي دوستان شهيدش را معرفي مي کرد...اين شهيد...از نمازهاي مستحبي آن شهيد مي گفت و ...*
آسمان بچه هاي خدا
*سعيد رو کرد به بابا و گفت: بابا شما هميشه مي گيد دوست دارم شهيد بشم...نگاه کنيد اين شهدا چقدر تميز ومرتبند اما شما چي؟!....واسه همينه که شهيد نمي شيد... با اين حرف سعيد خيلي خنديديم....*
*و فردا ، يعني عرفه 84 13پدر به سعيد نشان داد که چگونه شهادت*
*نصيبش شد ..*
*براستي که تلخي انتظار را به اميدي که خواهد آمد مي توان تاب آورد...*
192861-دل تنگ
خيلي جالب بود برام
آسمان بچه هاي خدا
متشکر که وقت گذاشتيد.