پيام
+
*هرروزوقتي برمي گشتيم،بطري آب من خالي بود*
*اما بطري مجيد پازوکي پربود،توي اين حرارت*
*آفتاب،لب به آب نمي زد.*
*همش دنبال يک جاي خاص مي گشت.*
*نزديک ظهر،روي تپه خاک با ارتفاع هشت متري نشسته بوديم*
*و ديد مي زديم.*
*که مجيد بلند شد.خيلي حالش عجيب بود.*
*تا حالا اين طورنديده بودمش.*
*هي مي گفت پيداکردم.*
*اين همون بلدزره و...يک خاکريز بود*
*که جلوش سيم خاردارکشيده*
*بودند.*

شاپرک بانو
91/7/18
آسمان بچه هاي خدا
روي سيم خاردار دو شهيد افتاده بودند
که به سيم ها جوش خورده بودند
وپشت سرآنها چهارده شهيد ديگر.
مجيد بعضي از آنها رابه اسم مي شناخت.
مخصوصاً آنهايي که روي سيم خاردارخوابيده بودند.
جمجمه شهدا با فاصله کمي روي زمين افتاده بود.
مجيد بطري آب را برداشت.
روي دندان هاي جمجمه مي ريخت
وگريه مي کرد ومي گفت:
*بچه ها! ببخشيد اون شب بهتون آب ندادم. *
*به خدا نداشتم...تازه آب براتون ضرر داشت.!*