سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

حرم

این روزها دلم خیلی هوایی حرمت شده آقا. به ماه حسودی میکنم ... به آسمان ... به ستاره ها...

خوش بحالشان که همیشه نظاره میککنند تورا از دور دست .. پس چرا من نمی توانم ببینمت ...

 راست است که میگویند اگر دل صاف باشد و بی ریا همه چیز را میبیند ...

خوش بحال دل صاف آسمان و قلب بی ریای ماه که هر چه دارند رو می کنند و فدایت ...

پس من چه کنم ... در کدامین آیینه چهره ام را عوض کنم و در کدامین چشمه شستشو دهم دلم را و غسل توبه کنم با کدامین باران...

آب نیسان جمع کرده بودم تا دوا شود بر زخم بیمار دلم .. اما این دوا نیز طبیب می خواهد ...

 دلم سخت  به در هوای دیدنت پر میزند برس به داد این بچه کبوتر کوچکت آقا که مجال بال زدن ندارد تا مقصد نور...

 به بالهای شکسته و خسته ام حالی ببخش تا پر بزنم به سوی  دشت رحمتت...

من دلم برای گندم های ریز دانه ی حرمت تنگ شده .. نمی خواهی آقا مرا مهمان سفره ی کبوترانت کنی ...

چشم انتظار نگاهت هستم یا ضامن قلب های بی قرار...

...دل نو ش ت آسمان


[ یکشنبه 91/3/21 ] [ 9:38 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

حرم

باید ساعت دو نیم شب برای خدمت به حرم می رفتم . اما از ساعت 12 شب احساس خستگی و ناتوانی شدیدی می کردم در نتیجه ته دلم گفتم خدایا خودت هوامو داشته باش. اگر تنبلی کردم . منو تو حال خودم نگذارو کمکم کن...

کمک کن بتونم برم و بهم انرژی بده . نزار خواب بمونم ..

یک نجوای قرارو عهدو پیمانی چند دقیقه ای با خدای مهربونم بستم و بسم الله ... خوابیدم ...

ساعت 2 برای لحظه ای بیدار شدم و گفتم . امشب قسمت نیست برم حرم چون خیلی کلافه ی خواب هستم و خسته . پس خداجون پس گرفتم . من می خوام بخوابم . و خوابیدم

ساعت 2:30 گوشی همسرم شروع به مداحی نمود... شب هایی که دلارو غم میگیره ...دل تنگم دوباره دم میگیره ..میزنه پر دوباره سمت نجف..میره ایوون طلا و دم میگیره ...

دلمون هوایی شدو از خواب ناز در حالیکه با شعر هم هم صدا شدم نمیدونم چطور قطع اش کردم  و هیچی نفهمیدم ...

5 دقیقه بعد دوباره گوشی خودم شروع کرد.بی تو ای صاحب زمان ... بی قرارم هر زمان ...از غم حجر تو من دل خسته ام ..همچو مرغی بالو پر بشکسته ام ..

اونم با یک ضربه خاموش شد و بلند شدم تا ساعت و ببینم دیدم هنوز مونده . وقتی خوابیدم تازه متوجه شدم . برق و خاموش نکردم ... چند ثانیه بعد در توسط بادهای نامریی خود بخود باز شد و نور مستقیم لامپ چشمان بنده رو مورد عنایت قرار داد و جز کلافگی چیزی نصیبم نشد...

چشم هامو با ملحفه ای که نزدیکم بود بستم و خوابیدم و 5 دقیقه بعد...

صدای دزد گیر ماشین پسر همسایه که دقیقا 15 دقیقه بالای سرم جیغ کشید و کم مونده بود ...

حالا صدای دویدن پسر صاحب خانه و لرزش سقف خانه برای پیدا کردن کلید . و بعد هم بالا کشیدن کرکره ی مغازه و پیدا کردن کلید ماشین و آلودگی های صوتی به جا مانده ...

به حد دیوانگی رسیدم و ساعت نزدیک 3 شده بود ..

حالا صدای تیراندازی شدید و الله اکبر ... حاجی خاکریز و بعد ارپیچی و رگبارهای پی در پی تمام بدنم از ترس می لرزید دویدم از اتاق بیرون و دیدم تلویزیون روی ساعت 3 تنظیم شده بود و داشت روایت فتح میداد ..

قبل اینکه تصمیم برای خواب بگیرم هر دو تا گوشی هم زمان شروع به خواندن کردند و من تسلیم شدم و گفتم خدا غلط کردم . باشه میرم  . فقط بسته ...

تا من باشم اینجوری عهدو قرار نبندم .

سرم از اون همه صدا منفجر شده بود . بلاخره نخوابیدم و رفتم . و ازخیرو رحمت خداوند در نیمه های شب و لطف بانوی مهربانیها بهره مند شدم ...

 وبرایم خاطره شد ان شب...عجب شبی بود....

نوشته شده توسط آسمان


[ جمعه 91/3/19 ] [ 4:3 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

ا

شب جمعه  که می شود راحت تر از همیشه می خوابیم . دلمان گرم است که فردا تعطیل است و خوابیدن صفایی دارد . تا پاسی از شب بیدار میمانیم و پی لذت جویی های دنیا می دویم صبح نمازش را به 2 خمیازه و سجده هایی خواب آلود خلاصه می کنیم و بعد قبل اینکه سجاده جمع شود خواب سفره اش را پهن میکند بر روی پلک ها... سفره ای سنگین که تا جمع نشود تکان خوردن محال است...

ظهر بر می خیزیم و باز دنیا . وقتی بیکار می شویم میگوییم کجایی پسر فاطمه ...

دریغ از آنکه به کارهایمان فکر کنیم چه کردیم برای آمدنش...

ما دعا میکنیم در حالیکه نیمه های شب تا سپیده دم مردی از جنس نور زیر آسمان  کمر خم میکرد در مقابل خدا ی مهربانش قطره قطره اشک هایش را برایمان به ضمانت می گذاشت تا فرصتی باشد برای ما . برای ما که در خواب دنیا خواب مانده ایم.

خجالت می کشم دعا کنم آن هم حالا که آخرین کارم را به مولایم اختصاص داده ام.

مولا جان . ببخش کوتاهی چشم هایم را . ببخش خشکی دریای وجودم را . ببخش چهره ی سیاه مرا ..

ببخش کمی از نور وجودت به چراغ دلم تا راهم را پیدا کنم . ببخش کمی از مرحم نگاهت را تا زخم هایم دوا شوند .. ببخش کمی از صدایت را تا قلب به خواب رفته ام از نجوای دلت بیدار شود ...

رهایم مکن ...

ا

دل نوشته آسمان


[ جمعه 91/3/19 ] [ 3:30 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

ح


حرم

همه وقتی مریض دارند و یا حاجتی در دل دست هایشان را دخیل میبندند به ضریح و التماس میکنند از خدا . حاجتشان را . گاهی اوقات هم لطف خدا شامل حال بنده هایش می شودو حاجتی نخواسته را می دهد ...
دیشب شیفت شب حرم بودم  و این بار مکان پست حقیر در حیاط صحن آیینه که امسال به صحن امام رضا (ع) نامگذاری شده بوده
.دو کودک 4 و 5 ساله که خواهر و برادر بودند در حال بازی کردن . بسیار شیرین زبان بودند .
حیاط را پرده زده بودند با نرده  های سنگین آهنی تا خواهران به استراحت بپردازند.
در این میان گنجشکان و پرستوها که روزها نمی توانی در هوای گرم  قم آنها را ببینی در آسمان به د.ور گنبد طلایی می چر خیدند .
و ماه هم با تمام تکامل و زیباییش نظاره گر بود ...
بچه های کوچولو به من گفتند می دانی چرا گنجشک ها این موقع شب پر واز می کنند
گفتم . خب هوا خوب است و دارند بازی می کنند .گفت نه . اینها به دور گنبد می چرخند و به دستور خانم حاجت ها را بر اورده می کنند و می چرخند . و برای خدا می برند .حرف هایشان برایم بسیار شیرین آمد. با پر کمی نازشان کردم و به ادامه ی کار پرداختم .

ساعت حول و حوش 3 بامداد حیاطی خلوت . و پرندگانی پر شور. باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و سردی خاصی بر محیط حاکم شد ...

چند دقیقه بعد این باد به اوج خود رسید و تمام نرده های آهنی اطراف مردم که چادرها به آن تکیه داده شده بودند را بر زمین انداخت .

نرده هایی که چهار نفری هم سخت می توانستیم بلند کنیم . و صدای فریاد من یا ابالفضل بچه ها . که باعث شد چند نفر به سمت من بدوند .

مطمئن بودم آهن سر چند کودکی که زیرش مانده بودند و مادرانشان را خورد کرده . دست و پاهایم می لرزید و فریاد میزدم . بچه ها کمک . کمک .3 نفر از خادمین برادر و 3 نفر هم از مردم عادی کمک آمدند و من فقط خدا خدا می کردم .
به سختی آهن ها را بلند کردیم و بچه ها و زنان را در آوردیم .

با کمال تعجب بچه ها خواب بودند و مادرانشان بیدار شدند اما بدون هیچ آسیبی . همه سالم سالم بودند .

از دیشب تا بحال هر چقدر با خودم فکر میکنم . احتمال زنده ماندن نبود با ضربه ی سنگینی که به سر وارد می شد آن هم آهن خالص و بلند . چطور سالم ...

ان دو برادر و خواهر هم دویدند و گفتند دیدید گفتم فرشته ها بال هایشان را پهن کردند تا کسی آسیب نبیند و گنجشک ها برای بچه ها و مردم دعا کردند و خدا نگذاشت زخمی شوند .

با خودم فکر کردم حرفش درست بود انگار ملائک بال هایشان را پهن کرده بودند تا کسی آسیب نبیند .

از دیشب هر چقدر خدا را شکر میکنم سیر نمی شوم

 خدایا شکرت


ح


 نوشته شده توسط آسمان خاطرات حرم دیشب



[ سه شنبه 91/3/16 ] [ 9:12 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

پ

این روزها با همه ی قشنگی و شادیهایش غم سنگینی را در سینه می کشد... غمی که تحملش از قدرت روزگار کمتر است و چون کودکی که وزنه ی سنگینی را یر زمین میکشد این درد را درسینه اش تحمل میکند...

جای همه ی پدران خوب ایرانی و بحرینی و ... خالیست ...

جای پدران و همسرانی که با عشق زندگی می کردند و هنوز طعم نوازش و محبتشان بر روی گونه های کودکانشان باقی است ...

سخت است برای همسری که همدلش را از دست داده . سخت است کودکی که روز پدر به دنبال بابا می گردد . سخت است اولین سالی که روز مرد را بدون مرد خانه سر کردن. قاب عکسی که تنهایی را فریاد می کشد قاب عکسی که دلتنگی را به گریه وا می دارد ...

قاب عکسی که قرار است محرم راز شود و دستی که دیگر هیچ وقت نیست  تا نوازش مو ها را تکرار کند .

من گریه میکنم برای دلهای گریان . برای همسرانی که بغض هایشان را دیوار میکنند در مقابل چشم ها تا محکم بایستند تا اشک ها سد غرور را نشکانند و بر زمین نزند کمر شکسته ها را .

امسال برای همسر شهدا برای عزیزانی که تازه از دست رفته اند . برای دخترا ناز نازی بابا روزهای سختی است ...

وقتی احساس کنی که دیگر هیچ وقت قرار نیست آنها را ببینی  دلت چقدر تنگ می شود برای نوازش بابا . من این روزها از خانواده ام دورم  ولی دلم سخت گرفته . هوای گریه دارم . دلم می خواهد در ایوان دلتنگی هایم بنشینم و گریه کنم برای خاطراتم . دلم تنگ شده برای همه . برای همه ی کسانی که نمی دانم خدا تا کی نعمت داشتنشان را به من خواهد داد . اما حیف حیف که نعمت داشته باشی و از وجودش بی بهره .

من گاهی اوقات ما ه به ماه هم نمی توانم عزیزانم را ببینم . و امروز دل تنگ نوازش دستان پدرم هستم . پدری که روزها و شب ها اگر دقیقه ای دیر می کرد سر به خیابان می گذاشتم و دل شوره خنجری میشد بر سکوت نازک قلبم .

وقتی صدایش را شنیدم که خوبی بابا . بابا فدایت شود . خوشی بابا . باز هم دلم زخمی شد . پدرم نگران خوشی و سلامت من است و من چقدر دورم از این همه عاطفه ...

دعا میکنم برای تمام مردهای خانه . چراغ امید زنان . دعا میکنم خدا هیچ خانه ای را بی سایبان نگذارد و هیچ دلی شکسته نباشد . روز پدر را به پدر مهربان ایران و جهان رهبر عزیزم تبریک می گویم و به همه پدران و همسران خوب و با غیرت ایران زمین.

پ

نوشته شده توسط آسمان

 


[ دوشنبه 91/3/15 ] [ 6:11 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

ا

دیشب تو خونه نشسته بودیم و لیست کارهای عقب مونده مونو مرور میکردیم که اخبار شروع شد و صدای مولای یا مولای  فضای خانه را احاطه کرد بعد هم اخبار گو از اعتکاف گفت و حال و هوایش  یهو دل من و همسرم تکانی عجیب خورد . حالمان گرفته شدو ناراحت و پریشان از بی توفیقی و مهمان شدن به خانه ی خدا.

ناگهان جرقه ای در ذهنم ایجاد شد اصرارم برای رفتن به اعتکاف به صورت ناگهانی به اوج رسید بدون هیچ مقدمه ای. یادم امد که شیفت شب حرم هستم . این شبها حرم به نیرو احتیاج دارد من از دایره معتکفین حذف شدم و حالا اصرار برای رفتن همسرم . من دوست داشتم برود و او فکر تنهایی من بود . بالاخره راضی اش کردم برویم . و رفتیم پشت درب مسجد کلی عاشق با دعوت نامه بودند و ما هیچ .. سپردم به خدا و شروع کردم در دلم نذرو نیاز و سلام و صلوات

بالاخره بعد 2 ساعت همسرم هم رفت تا عاشقی کند با عشق واقعی...

و من هم سراغ حرم تا خدمت کنم به زائران حضرت...

وجودم آرام گرفت . احساس آرامشی عمیق که دریای دلم را آرام و لذت بخش کرده بود . نگاهی به ماه زیبای آسمان کردم . و شکر خدا را بجا آوردم ..

 نا گفته نماند که خیلی سخت است دل کندن از همسری که وجودت به وجودش گره خورده باشد . چقدر دلم برایش تنگ شده ...

می سپارمش به مادرش زهرا (س) مثل همیشه...

ا

نوشته شده توسط آسمان


[ دوشنبه 91/3/15 ] [ 5:38 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

اعتکاف

تو حیاط مسجد وقتی تو لیست انتظار بودیم که راهمون بدن برای اعتکاف چهر ه اش برام آشنا اومد . اونم داشت منو نگاه میکرد . مسئول اعتکاف فریاد کشید کسانی که ثبت نام نکردند لطفا منتظر نمونند و زودتر اینجا رو ترک کنند . همین باعث شد حواسمون بره به سمت مسئول اعتکاف . و صدای هم همه و التماس به این شلوغی دامن زد بلاخره بعد از کلی خواهش و التماس قبول کردند فشرده تر مارو بپذیرند .

اعلام کردند فامیلی هامونو بگیم . منم با صدای بلند گفتم و بعد فرد دیگر . یهو نگاه قبلی دوباره اتفاق افتاد و من حیرت زده متوجه شدم آن چهره ی آشنا رفیق 12 سال پیش من بود که بخاطر انتقالات از هم جدا شدیم . همدیگرو در اغوش گرفتیم و از خاطرات گفتیم .

با لباس خاص و تمیزی و نامناسب ان مکان آمده بود با تعجب گفتم چیزی نیاوردی . لباسی . وسیله ای. در جواب گفت از مجلس عروسی فرار کردم و با اصرار تونستم خانواده امو راضی کنم که از مجلس عروسی منو بیارن اینجا.

منم گفتم اشکال نداره . مهم دلت بود که اومده اینجا و وجود خودت. آفرین .

و شب و نمازها و عبادت های آسمانی شروع شد. چقدر زیبا نماز می خواند از تمام وقت اش برای عبادت و نماز و دعا استفاده میکرد . کم کم داشت حسودی ام می شد به این همه احساسات معنوی. گفتم کجا میری با این سرعت بزار ما هم برسیم . دست مارو هم بگیر. میگفت از مجلس عروسی اومدم  تا با خدا باشم .

اما با همه ی اوصاف خیلی ترسو بود . 21 سالش بودو از شب و تنهایی میترسید . حتی وقتی می خواست وضو بگیرد آن هم در حیاط روشن و یا در روز میگفت همراه من باش . در مکانی که همه بودند او باز می ترسید و این ترس برایم خیلی عجیب بود . و حس و حالش .

اما من خیلی خوشحال بودم که بهترین دوست دوران کودکی ام را به دست اورده بودم . شماره های یکدیگر را گرفتیم و قرارو مدار دیدار های اینده را گذاشتیم.

شب آخر خیلی سریع و زود گذشت حتی فرصت نکردیم از همدیگر خداحافظی کنیم . اما خیالم راحت بود قرار بود برای ظهر فردا با او تماس بگیرم .

شلوغی جمع مارا از هم جدا کرد ولی او اصلا حال خوبی نداشت . آرام و پر از سکوت. و ترسی که در وجودش ایجاد شده بود...

فردا وقتی تماس گرفتم تا قرار ملاقات بگذاریم . صدای شیون و زاری و گریه ترسی عمیق در وجودم ایجاد کرده بود. ..

بهترین رفیقم6 ساعت بعد از پایان اعتکاف در دریا غرق شد به همراه 2 نفر از افراد فامیل با برعکس شدن قایق.

پدرش برای هدیه و نشاط همه را برده بود دریا تا کمی لذت ببرند . اما نمیدانست که دریا قرار است امانت خدا را به امانت بگیرد..

حالا فهمیده بودم که چرا به اعتکاف آمده بود . خدا دوستش داشت و او پاک و آسمانی با آبی دریا به آسمان پیوست...

ا

نوشته شده توسط آسمان . خاطرات اعتکاف


[ دوشنبه 91/3/15 ] [ 8:11 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

شهید

ساعت 21 شب

مکان میدان امام خمینی شهر مقدس قم.

شهید

آرام آرام راه می روی دلت مسیر را باز میکند برایت و تو ناخواسته قدم هایت را میبینی که میخواهند بدوند...

قلب ها به تپش می افتند و انگار قرار است داغ دیده شوی ...

غربت عظیمی در وجودت فریاد میکشد وسرانجام غم تو را به زانو در می آوردو هق هق گریه هایت می شود روضه ی شبانه ی دل.

نگاهت به تابوت هایی می افتند که تنها نشانش گمنامی است ...

و تو هم گم می شوی در هوای غربت زده ی دلت . نمی دانی چه باید بکنی . دست و پایت را گم می کنی ... و حالا مصیبت کربلا آغاز می شود.

دستهایت دوست دارند گدایی کنند شفاعت را از استخوان هایی که پر از معرفت و عشق است .

ومن هم رفتم برای گدایی مثل همیشه ...

دست هایم را بر روی تابوت های بهشتی اشان گذاشتم و دردو دل کردم . نمیدانستم چه باید بگویم  تا دریای پر تلاطم وجودم آرام بگیرد . مثل کودکان یتیم احساس یتیمی کردم . احساس بی کسی . به التماس افتادم و حالا اشک هایم از یکدیگر سبقت می گرفتند برای رسیدن به دل.

آسمان سکوت کرده بود ...و ماه با چشمانی معصومانه و غم آلود آرام به آنها نگاه می کرد  هر از چند گاهی تکه ابری می آمد و اشک های ماه را در دلش جمع میکرد و گونه های طلاییش را پاک می کردو می رفت . انگار می خواست به ماه دلگرمی دهد تا صبور تر باشد . آخر هنوز از سفر مانده ... هنوز مادران زیادی چشم به راه هستند ..

 امشب آنجا پر از مادرانی بود که مادری کردند بر جوانانشان. پیرهن دریدندو بر سینه زدند...

 امشب خواهرانی بر زمین نشستند و خاک بر چادر و سر میریختندو گریه میکردند و وقتی بی تاب می شدند ذکر یا حسین را مرهم زخم دل می کردند ...

 راستی یادم رفت مادری آمده بود با ذوق و شوق نقل و نبات و سکه و پول بر تابوت های شهدا می ریخت . انگار او هم درک کرده بود حنابندان شهدا را . و دامادیشان در شب میلاد جوادالائمه.

نقل و نبات و شکلات و کلامی که اشک ها را خروشان میکرد. پسرانم مبارک باشد . عزیزانم دامادیتان مبارک . سلام مرا به مادر خود زهرا برسانید و بگویید برایتان عروسی گرفته ام . بگویید من هم مادری کردم برایتان .

و کمی آن طرف تر مادری دیگر که در خلوت خود دردو دل میکرد . پسرم بویت را حس میکنم . فقط بگو کجایی مادر ...

نکند در این کاروان هستی من بی خبر اینجا مانده ام ... نکند شب عروسی تو هم باشدو مادرت را دعوت نکرده ای...

دلم تکه تکه کرد احساساتش را ...انگار گریه هایم نمیخواستند کمی استراحت کنند ...

عجب حس عجیبی . احساس میکردم من هم داغ دیده ام دلم می خواست کسی دست هایم را بگیرد . انگار از سر شب کمرم شکسته بود ... احساس مصیبت میکردم . بی اختیار به سمت همه ی تابوت ها می رفتم . و به دنبال گمشده ام میگشتم . میدانستم  خوب میدانستم به همراه این کاروان چه کسانی آمده اند این کاروان متبرک به چادری خاکی بود این کاروان را اربابی بی نشان همراهی میکرد . این کاروان عجیب بوی کربلا میداد. بوی مدینه . بوی غربت ...

وداع می کردم و باز بر میگشتم . مثل کودکی که قرار است از مادرو پدرش دل بکند . بی تاب میشدم . زیارت عاشورا را شروع کردم. زیارت حضرت زهرا . و هر بار گره ی دخیلم به تابوت های آسمانیشان بیشتر میشد .

آمدند و رفتند باز هم تکرار وداع هایی تلخ و غم جدایی ...

من نه پدر و نه برادرم شهید شده اند . اما تاب نیاوردم و دلم میخواست  غمم را فریاد بکشم . فقط می توانم بگویم بمیرم برای دل مادران و خواهران و فرزندان شهدا ... بمیرم برای پدری که مظلومانه عکس فرزند جوانش را می بوسد و با خودش میگوید پسرم پیر شده ام کجایی ؟

 بمیرم برای مادرانی که با عکس هایی قدیمی در لابه لای تابوت ها به دنبال جوان خود می گردند .

بلکه یک بار دیگر در آغوششان بگیرند و محاسن جوانانشان را نوازش کنند ...

بمیرم برای دلی که همیشه شور میزند برای پسرش. بمیرم برای غربت خانواده های شهدای گمنام و مفقودالاثر . بمیرم  برای دل های صبوری که صبوری را خوب آموختند . شهدا شرمنده ایم . شرمنده ...

ش

ش

و د ا ع ... آسمان

 


[ شنبه 91/3/13 ] [ 4:58 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

ش

مادر تمام دردها و خطرات زایمان را تحمل می کند به عشق شنیدن صدای فرزندش . و آرام نمی گیرد تا لحظه ای که صدای گریه ی تولد فرزندش را بشنود و بعد از ان آرام میگیرد انگار نه انگار که دردی عظیم و سخت را تحمل کرده ...

 حالا آرزو میکند  کودکش بنشیند و بعد مامان بگوید و را ه برود ....

 ثانیه به ثانیه برایش دنیا ارزش دارد اگر خاری به پای فرزندش برود انگار خنجر به قلبش خورده اگر فرزند درد بکشد مادر تب می کند و می سوزد...

جوانش رعنا می شود حالا دوست دارد کنارش راه برود و شانه راست کند و به عالم و ادم بگوید این جوان رعنا پسر من است ... عصای پیری ام .

هر گاه کت و شلوارو ماشین عروس میبیند قند در دلش آب می شود تا دامادی پسرش را ببیند ...

30 سال قبل . پسرانی رشید و رعنا شدند اما فرصت نکردند تا کمی در مقابل چشمان مادر راه بروند تا مادر برایشان فا الله خیرو حافظا... بخواند...

گذشت و جنگ و جبهه امروز ها فردا شدند و کاروان کاروان برگشتند و چشمانی منتظر به درب خانه خشک شد ...

 کمری شکسته شدو دست هایی پینه بست . لباس هایی اتو کشیده آماده و اتاقی دست نخورده . بیرون نمی رود . مسافرت نمی رود نکند فرزندم بیاید و پشت در بماند . مادری که هر روز از دلتنگی 10 سال پیرتر شد . مادری که هنوز شب ها لالایی می خواند برای پسری که نیست و نیامد از سفر ... مادری که هنوز دختران محل را نشان می کند برای پسرش .

مادری که با صدای درب خانه می دود بی عصا و میشکند پشت درب هایی که مسافرش نیست...

عمری انتظار . عمری دلتنگی . زندگی با قاب عکسی که آخرین لبخند پسرش را ثبت کرده در دلش . قاب عکسی که برایش جا می اندازد شب ها دست هایش را روی آن می گذارد و لالایی می خواند .

ش

از مادر شهیدی می خواهم بگویم ...

که با همه ی این دلتنگی ها در جمع شهدای گمنام حیران و غمگین می چرخید در حالیکه عکس فرزندش در دستهایش . خادمان شهدا میگفتند مادر این شهدا گمنام هستند و بی نشان . اما تلاش مادر بیشتر و بیشتر میشد . و باز هم تکرار می کردند خادمان شهدا حرف هایشان را . مادر این شهدا گمنام هستند .

مادر به حرف می آید و می گوید شما که مادر نیستید نمیتوانید مرا درک کنید مادر عطر وجود فرزندش را حس میکند حتی اگر نشانی نداشته باشد . من فرزندم را میشناسم. به آخرین تابوت می رسد و بعد می خنددو لبخندی از شوق می زند . تناقض رفتاری مادر موجب  کنجکاوی خادمان می شود.

 علت لبخند را جویا می شوند .

 مادر می گوید خیالم را حت شد که فرزندم در جمع این شهدا نیست . این یعنی که خانم فاطمه الزهرا (س) برای فرزندم مادری میکند . خیالم راحت شد.

نوشته شده توسط آسمان


[ جمعه 91/3/12 ] [ 4:36 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

شهید

فردا جشنی عظیم بر پاست هزار هزار ملائک می آیند تا دامادهای در انتظار مانده را حنا بندان کنند و به منزل ابدی ببرند ...

 فردا شهر پر از عطر سیب می شود . می آیند زائران کربلا و یاران غریب آقا ...

 فردا مادری پهلو شکسته امانت ها را بر میگرداند به سوی ما ... فردا قم پر از مادران و خواهران دل شکسته خواهد بود. 

میدانم که حضرت معصومه هم خواهد رفت به استقبالشان .. میدانم که خواهری میکند بر یاران حسین (ع). میدانم که مولایم امام زمان (عج) هم فردا میان جمع خواهد بود....

فردا بوی سیب و یاس و گلاب . عطر بهشت هوای غبار الود  قم را بهشتی خواهد کرد ...

 فردا بغض آسمان میشکند در پس تابوت هایی به سبکی بال پروانه و رها خواهد شد آسمان از اسارت دلش ...

 فردا مهمان داریم و هیچ در خانه ی دل نداریم ... آی مردم چه کنیم . چگونه حفظ آبرو کنیم . یکی به من بگوید چگونه پذیرایی کنم از مهمانهایی که بعد30 سال برگشتند و خانه های خاکی مان را می خواهند تبرک کنند .به نور وجودشان .

هر کس هرچه دارد بیاورد ... وای خدای من .. چه کنم که جز خجالت چیزی ندارم . من در این چند سال چه کردم جز ...

فردا می آیندو ما مثل رسم های سابق خودکارهایمان را آماده میکنیم تا بنویسیم شفاعت . راستی همیشه از مهمان پذیرایی میکنند و کسی رو نمیزند به خواهش و خواسته ..

 پس چرا ما همیشه بجای پذیرایی خواهانیم ...

می آیند و بی منت دستی بر سر ما می کشند و آرام و غریبانه می روند و ما هیچ نمی فهمیم جز اشک هایی که بی اجازه روانه می شوند از گونه های خسته مان و بدرقه میکنند تابوت هایی را که بوی کربلا می دهند...

فردا قم پر از پروانه می شود . پر از عشق . فردا خاک فکه و شلمچه و مهران . خاک کربلا با حال قم ادغام می شود . فردا دل هوای گریه میکند...

نمیدانم چگونه باید بروم فردا باید زیارت اهل بیت خواند میدانیم همه ی ما میدانیم که فردا فقط 96 نفر نیستند خیلی ها به همراه این کاروان می آیند ... من  کجای این قافله باید بایستم که عرق شرم و خجالتم  دل زمین را گل نکند .

من کجای این کاروان بایستم که اشک و داغ دل را تازه نکنم.

فردا حنابندان تازه دامادهای در انتظار است . خوشا بحال آنانکه دعوت شدند . خوشا بحال آنانکه ساقدوش دامادها می روند ... و بد بحال من که هیچ چیز جمع نکردم برای استقبال .. بد بحال من که هدیه ای ندارم ... بد بحال من ...

دل نوشته آسمان .


[ جمعه 91/3/12 ] [ 4:6 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]
   1   2      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 74
بازدید دیروز: 81
کل بازدیدها: 545977
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*