سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

شهید

بهار امد با این همه شلوغی و شکوفه و عطر اما نتوانست بهار باشد برای ما...

همه جا چراغانی شد و همه ی شهر نو اما باز هم دلهامان نتوانست بهاری باشد ...

حالا شما امدید در اخرین روزهای گرم بهار ، با لباسی کهنه و پاره پاره ، با قدی خمیده مثل مادر ..

امدید با تنی خاکی 

و بهار را اوردید با عطر یاس ...

تمام شهر نو شد دوباره و انگار بروی دستهای مردم وا میشد هر لحظه غنچه ای از عرش خدا...

بهار امد با قدمهای  زیبای شما 

شما که رفتید و بزرگ تر شدید ... شما که  جوانی و نشاط خود را زیر خروارها خاک نفرت دشمن جای دادید و شکستید تا جوانه ای انقلاب به روی پاهایشان مردانه بایستند ...

شما که حتی جا برای پا زدن نداشتید و غریبانه جان دادید تا جان بگیرند غنچه های باغ ولایت...

شما که عشق را به اندازه ی یک اه تا خدا بردید...

شما که با دستهای بسته بر روی دست های ملت اروندی به وسعت دریا به راه انداختید...

وسیل خروشان معرفتتان برد هرچه را که مسیر را بسته بود و دوباره پیدا شدند راه هایی که گم شده بودند..

ای شهدا ببینید این همه ادم را که دارند غرق می شوند بیایید و دوباره نجات دهید این همه  زخمی دوران را...

حالا پیکر شکسته ی شما دوباره پیوند زده گوی همدلی و هم زبانی را و باز هم همه با هم دست برادری دادند برای دوباره برخاستن و محکم ایستادن ...

حالا شما به همه یاد دادید با دست بسته هم میشود پیروز شد می شود بزرگ بود و چقدر عزت داشت...

شهید

غواص

.

مواظبم باشید 

کمکم کنید من هم مثل شما خاکی شوم فقط برای ولایت ..

فقط برای خدا

د ل ن و ش ت 

اسمان بچه های خدایی


[ چهارشنبه 94/3/27 ] [ 8:27 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

تقدیم به بچه های خدایی

شهدای غواص

سلام برادران عزیزم 

چقدر به موقع امدید ...

چقدر زمین شهرهایمان دلشان تنگ شده بود برای بوسیدن دست هایتان

چقدر اشک ها کم شده بود و چه سدهایی که خشک شد و اشک هایمان را بلعید 

و چه خوب امدید و با تگرگ های نگاهتان به پنجره ی چشم هایمان ضربه زدید تا چشم هایمان را باز کنیم و ببینیم خشک سالی زمانه را ...

چه خوب امدید و با دست های بسته و خسته و خاک خورده تان چشم بندهایمان را باز کردید تا بهتر ببینیم  دیدنی ها را ....

امدید بی صدا ، اما به فریاد اوردید قدم های مردم شهر را ...

سکوت امدنتان همه را به وجد در اورد و التماس پا برهنه خود را به دستهای بسته ی گره گشایتان رساند تا کمی خلوت کند با یادگاران امام حسین علیه السلام...

من هنوز نگاهم  تمنا میکند عطر وجودتان را ...

چگونه با دستهای بسته این همه دل را کشاندید تا خیابانها ... چگونه با دستهای بسته بیدار کردید خواب مانده های قافله را... چگونه با دستهای بسته پناه دادی دلهای شکسته را ...

 چگونه با دستهای بسته در اغوش گرفتید مادران و خواهران و فرزندانتان را ...

مگر می شود با دست بسته اینچنین غوغا کرد که میلیونها دل را به میدان کشید...

تو میخندی و خوشحالی  که دستهایت بسته بود و حتی نتوانستی خاک های بی مروت را از صورت و محاسنت پاک کنی با چه کسی به رقابت نشسته بودی...

و من هر بار که ریسمان نامردی را به دور دست هایت میبینم  ذوب میشود از درد و گدازه ای چشم هایم میسوزاند ذره ذره ی وجودم را و خراب میکند تمام حال خوشم را ...

من وقتی تو را اینگونه غریب دیدم چون مادرت . چون خواهرت گریستم به غربت این همه سال و نمیدانستم چگونه مرغ بی تاب دلم را ارام کنم ....

میدانم این سالها مادر کنارت بوده ...

اما من که تنها ماندم  تورا هم چون خود غریب میبینم ...

ای عزیزان خدا ...ای مردان با وفا ...

 نگاه کنید من ... با تمام نداشتنهایم با دستان باز منتظر دستهای بسته ی شما هستم به همان دستها قسمتان میدم 

کمکم کنید و قبل از شروع ماه مبارک مرا هم متبرک کنید به غبار کربلاییتان...

حال بدم را دریابید...

غواص

شهید

 

ب غ ض ن و ش ت 

اسمان بچه های خدایی


[ چهارشنبه 94/3/27 ] [ 6:38 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

به مناسبت تولدم تصمیم گرفتم کمی به دوران کودکی ام برگردم...

کمی فراموش کنم دنیای امروز را ...

کمی برای خودم باشم و با یاد گذشته فارغ از حال بنویسم

یادش بخیر روزهایی که تمام دغدغه ی ما این بود که چگونه مدادهای قرمز و مشکی را در جامدادی های پلاستیکی مدرسه جا کنیم

جامدادی

روزهایی که کتابهایمان نقاشی های ساده ای داشت . روزهایی که ما حتی نقطه ها را با مداد سیاه تعقیب میکردیم تا به اصل کار برسیم

نقاشی

پفک نمکی . ترد . کیک . لواشک . نوشمک . گندمک بهترین تنقلات دخترها بود و نوشابه ی شیشه ای ذوق پسرها...

ان روزها که توپ پلاستیکی را پاره میکردیم و توپ چند لایه درست میکردیم و میشدیم بهترین فوتبالیست دنیا.

چکمه های قرمز و ابی و سبز کلاس روزهای برفی و بارانی ما بود

وقتی اشی مشی امده بود همه ذوق داشتیم تا پفک عکس دار بخریم

پفک

ادامس فوتبالی و بادکنکی جایزه بزرگ ترها بود.

چه حال خوشی داشت مشق نوشتن به دور فانوس . و چه گرم بود چراغ ها و بخاری های نفتی ان روزها و نانی که مادر بالای بخاری برایمان گرم میکرد.

پهن کردن تشک پشمی با بوی مادر و تاریکی شبانه ....و رویاهای ترسناک ما.

دلم برای صدای جوان پدرم که میگفت بخوابین دیر شده صبح خواب میمانید و نگاه ها و چروک ابروهای مادرم تنگ شده .

دلم برای شلوغی کوچه ی محل و فریاد همسایه ها تنگ شده . دلم برای همه ی لحظه هایی که زود رفتند تنگ شده

همیشه فکر میکردم هیچ چیز قوی تر از پاک کنی که مادرم برایم خریده نیست اما پا پاک کن زمانه همهی رویاهایم را پاک کرد

ومن هنوز در حسرت تکه نان مادرم با سیب هستم . 

در حسرت صف های طولانی نان و همهمه ی همسایه ها...

در حسرت پریدن برای برداشتن گوشی تلفن و صدای خاله ....

هنوز حسرت پنکه هایی را میخورم که بادشان خنک میکرد گرمای خانه را وما قدر نمیدانستیم 

هنوز در حسرت برچسب هایی هستم که از روی کتابهایم بر نداشتم

ومن در حسرت دنیای کودکی ام افسوس میخورم 

حالا که همه چیز جدید است اما سرد...

دیگر اسپیلت هم گرمای وجودمان را ارام نمی کند و هیچ پکیچی هم نمی تواند گرم کند خانه را...

دفتر


شعر


[ دوشنبه 94/3/18 ] [ 2:37 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

چقدر دلم برای کودکی ام تنگ شده 

کاش میشد دوباره به گذشته برگشت مثل برنامه کودک ها کسی  مرا به زمانهای کودکی ام میبرد تا بعضی از ارزوهایم راپس بگیرم.

روزهایی که از خدا میخواستم بزرگ بزرگ تر شوم  فکر میکردم دنیای ادم بزرگ ها خیلی خیلی قشنگ است فکر میکردم از ان بالا بالاها خیلی چیزها را میشود دید.

کاش فرشته ی امین گو گوشهایش را میگرفت و دعاهای کودکانهی مرا نمی شنید...

دنیای کودکی ام خیلی خیلی زیباتر بود . برای تووقتی نماز میخواندم مطمِئن بودم خریدار نازهایم هستی و می شنیدم انگار صدایت را از ارتفاع سجاده ام...

وقتی سجده میکردم انگار سرم را در اغوشت گذاشتم . ان موقع بیشتر صدای اذان را میشنیدم 

در انتهای کوچه ها . روی نیمکت مدرسه . در اتاق خالی خانه همیشه تو را حس میکردم و میدانستم مرا میبینی

تمام دلخوشی ام دیدن برنامه کودک با تلویزیون کوچک و سیاه وسفید بود و چقدر لذت بخش که تمام زورت را برسرش پیاده میکردی تا تصویری را با خطهای سیاهببینی

ان روزها نان و پنیر هم خیلی خوشمزه بود گاهی نان و سیب لذیذترین عصرانه ی سال میشد.

هنوز طعم  اش رشته ی هسایه و الاسکاه های مغازه ی اقای خیرالدین را فراموش نکرده ام  

حالا دعایم سالهاست مستجاب شده ومن انقدر بزرگ شده ام که حتی سخت میتوانم تو را ببینم 

حالا تلویزیون های ما انقدر بزرگ شده اند که دیگر صدای همسایه هم به گوشم نمی رسد 

حالا هرچه میگردم خیالم جمع که نیستی 

غذاهایمان طعم بدی دارند و من گم شده ام میاناین همه ادم بزرگ ها

حتی تولدم را هم فراموش کردم 

مادرم برایم پسته ی شمس میخریدو با کتاب داستانی هدیه ام میکردومن خوشبخت ترین بچه ی دنیا بودم....

ادامه دارد....


[ شنبه 94/3/16 ] [ 7:42 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

انتظار

به خدا طاقت هجران دگرم نیست بیا
غیر خوناب جگر در بصرم نیست بیا
سوی دلدار پریدن هوسی دیرین است
لیک در کنج قفس بال و پرم نیست بیا
پر پروانه به سوز غمت عادت دارد
به خدا واهمه ای از شررم نیست بیا
زار و بیمارم و رنجور ز بد عهدی عشق
با چنین حال طبیبی به برم نیست بیا
سینه ام مهبط عشق و دل من خان? توست
پر بهاتر گهری زین گهرم نیست بیا
از خداوند تو را محض خدا خواسته ام
غیر وصل تو هوایی به سرم نیست بیا
تا مگر وصل تو فریاد رسد عاشق را
مأمنی غیر سکوت سحرم نیست بیا


[ دوشنبه 94/3/11 ] [ 1:53 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

السلام علیک یا ابا عبدالله...

السلام علیک یابن رسول الله...

این روزها یکی از عزیزانمان زایر کربلاست

و من یواشکی در شلوغی روضه ها و اشک های بدرقه  از راه دور دلم را در کوله بارشان جای دادم تا برود تا کمی ارام بگیرد روح خسته ی جانم...

دلم خیلی تنگ است دلم هوای گریه دارد کاش باز هم باران میبارید تا اشک هایم کمتر خجالت بکشند تا روسیاهی ام زیر باران خدا ...

نفسم سخت خودش را بالامیکشد مثل ادمی که از ارتفاعی اویزان است و جان بالا امدن ندارد...

اینجا هوا خوب نیست ...

ومن باید زندگی کنم ...

با همه ی نداشتن ها و نبودن هایم... من دلم برای ثانیه ای نشستن در بین الحرمین تنگ شده 

من خوب بودن را بلد نیستم . من بندگی را فراموش کردم 

اما عاشقی را نه ... 

حالا من در دلم گوری از بغض های خفه شده دارم ...

من اشک هی زیادی را اسیر بند دلم کردم تا نکند رها شوند و همه جا دلم را فریاد کنند...

اقا هیچ  چیز نمی گویم و نمی خواهم 

فقط گوشه چشمی 

فقط یک نگاه کوچک ...

فقط جواب سلام ...

یا یک اشاره...

مرا بس است اقا...

حرم

 


[ چهارشنبه 94/3/6 ] [ 2:57 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

من در عجبم با همه نامی که تو داری

 

                              این خلق چرا نام تو گمنام نهادند .....

...

من که به ظاهر نامی دارم پس در عالم بالا با بی نامی ام چه کنم.

خوشا به حال شما که گمنام دنیایید و با نام اخرت...

و معرف شما در قیامت سیداشهداست....

برایمان دعا کنید تا ناممان همانند شما باشد...

گمنام دنیا

          شهید


[ چهارشنبه 94/3/6 ] [ 2:35 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

 

سریال منو تو 

این سریال جدید چند روزی شروع شده 

و طرفدارهای خاص خودشو داره . طرفدارهایی که دارن با لذت تماشا میکنن 

سریالی  که محتواش تا حدودی تکراری اما دلخراشه 

تو این سریال که انلاین هم پخش میشه ادمها واقعی  میمیرن . بچه ها واقعی میسوزن و جون میدن 

مادرها ازته دل ضجه میزنن و پیرهن میدرند...

برای کارگردانان این سریال هیچ چیزی مهم تر از درامد نیست کارگردانش هرکاری میکنه تا بیشترین منفعت براش  داشته باشه ..

سریالی پراز هیجان . هیجانی به رنگ خون . به رنگ محاصره . به رنگ گرسنگی. به رنگ اوارگی. به رنگ ترس....

امریکا و عربستان و اسرایل و... من هایی هستند که میبینند و تشویق میکنند 

وتو ،همان کسی است که پیمان دوستی داده برای رسیدن به اهداف 

حالا این سریال من و تو تا کجا ادامه دار خواهد بود و چند شهرو کشور دیگر بازیگر میخواهد خدا داند...

باید حواسها را جمع کرد مواظب چشم هایمان باشیم کم سو نشود نکند ناخواسته بازیگر سریالهایشان شویم ...

وما دعا میکنیم خدا فقط خدا به داد دل داغدارشان برسد و از این ظلم رها شوند 

موشک

جنگ

شهدا

اللهم عجل لولیک الفرج

 


[ سه شنبه 94/3/5 ] [ 8:8 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

یمن

مدتهاست می سوزد تن عروسک های من

دیگر وقتی روی پاهایم میگذارمشان چشم هایشان را نمیبندند و تمام نگاهشان به سقف خانه دوخته شده که مبادا...

لالایی ام  نمیرسد به گوشش انقدر صدای  شکستن دل ها زیاد شده ... 

آنقدر فریاد میکشند همسایه ها که من نمیتوانم عروسک هایم رابخوابانم 

دیروز عروسک کوچکم زخمی شده ... و عروسک زهرا هم  چند روزی است چشم هایش را باز نمیکند...

بیمارستانی نیست تا او را مداوا کنم 

عروسکم دیگر حرف نمیزند میگویند شاید از چیزی ترسیده یعنی چه چیزی انقدر او را ترسانده که زبانش هم بند امده ...

هم بازی های عروسک هایم دیگر نمی ایند خانه هاشان خراب شده لباس هایشان را جمع نکرده بودند قرار بود امروز بیایند خانه ی ما ...

راستی ما که خانه ای نداریم...

چرا بچه ها بدون خداحافظی رفتند ؟ کجا رفتند ؟ 

عروسک طاهره دیشب دق کرد....

اینجا پر است از بی کسی و تنهایی 

و خدا تنها کس یی کسان دنیاست ...

و خوب میدانم این قنداقه های خونی و بی مادر بی جواب نمی ماند خدای ما همان خدای علی اصغر است 

خدای عروسک های من خیلی خیلی مهربان است

غ م ن و ش ت 

د ر د ن و ش ت 

اسمان بچه های خدایی 

اللهم عجل لولیک الفرج


 


[ یکشنبه 94/3/3 ] [ 1:31 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 81
کل بازدیدها: 545932
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*