سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

نم


[ جمعه 90/12/12 ] [ 12:35 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

نم

نم

نم


[ جمعه 90/12/12 ] [ 12:9 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

نمایشگاه 

نمایشگاه 

نمایشگ


[ جمعه 90/12/12 ] [ 12:0 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

نمایشگاه 

ن 

ن


[ جمعه 90/12/12 ] [ 11:26 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

نمایشگاه شهدا


[ جمعه 90/12/12 ] [ 10:57 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

نمایشگاه شهدا


[ جمعه 90/12/12 ] [ 10:42 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]

آن شب با همه ی دلتنگی اش سپری شد . خانه ی ما هم شده بود دار الشفا ...

یک طرف خانه پدرم .. در طرفی مادرم .. در سمتی برادرم و سویی دیگر دامادم که در حین انجام ماموریت پاهای اش سخت آسیب دیده بود وباید تا 3 ماه استراحت مطلق. . .

اما انگار دیگر هیچ کدام از این سختی هابرایم سختی نبود و شاید این هم از برکت نمایشگاه شهدا بود که من بسیار آرام و صبور شده بودم...

بعد از پایان نمایشگاه وقتی دوستانم فهمیده بودند در خانه ی ما چه خبر است هیچ کس باور نمیکرد... و آنجا بود که من هم باور نکردم ..

قبل از افتتاح رسمی نمایشگاه و حضور مسئولین حرف هایی زده شد و بی توجهی هایی نسبت به این نمایشگاه ...

اینجا دیگر من شکسته شدم و شاید پر از گریه .. دلم برای غربت شهدا سوخت .. دلم برای غربت امامان و...

اما برای اینکه بچه هاروحیه شان را از دست ندهند بازهم با زبانم قرار گذاشتم تا هیچ وقت چیزی نگویم ..

افتتاح به پایان رسید آقا سید غرفه ها را یک به یک توضیح می داد و زمان می گذشت و من هم سخت نگاه میکردم ..

احساس خاصی داشتم خیلی خاص. حسی که آن را فقط در کربلا تجربه کرده بودم.. .من بوی عطری را احساس می کردم که شاید دیگران هم..

آن شب اصلا خوابم نمیبرد با وجود اینکه خستگی با من مبارزه ی تن به تن را آغاز کرده بود ولی من نمی توانستم دلم را خواب کنم..

با الاخره ساعت 3 شب خوابم برد...

من بودم و مامان ساداتم.(مادرم) در یک گوشه از شهر نوری تا آسمان رسیده بود و گوشه ای از شهر را روشن کرده بود . انگار عرش خدا را هم می توانستی ببینی...

بال ملائک و نور عظیمی که فضا را پر کرده بود ما را به سمت خودش کشاند. . .

مادرم میگفت این نور برایم آشناست و من و مادر به سمت اش رفتیم از شهر خارج شدیم به جاده ی منتهی به دانشگاه رسیدیم و آخر هم به حیاط دانشگاه...

درست بود حیاط پر از جمعیت ... صف اول آقا سید بودو دوستان اش ... صف دوم بچه های نمایشگاه .و...

داربست های زنگ زده ی نمایشگاه با آن کیسه هایی که بر روی اش بودند همه و همه از طلا شده بود ...قصری بزرگ و عظیم . . .

 نوراش آنقدر زیاد بود که به راحتی نمیشد آن را دید و بسیاری از آدم ها از حال می رفتند. ..

2 خادم با لباسی سبز 2 طرف درب ایستاده بودند و آنها بودند که اجازه ی ورود می دادند .. دلم سوخت برای کسانی که به آنها اجازه داده نشد...!

یکی از آن دو مرد از من خواست تا به داخل بروم ... پاهایم میلرزید و به زمین افتادم .. گفت   آقا در کنار بقیع منتظر شما هستند...

من داخل شدم وقتی در را باز کردند نور به اوج خودش رسید و فریادهای الله اکبر تا آسمان رسید...

و من وارد شدم ...

همان جا یک چیز به ذهنم رسید شنیده بودم هرجایی که نمادی از بقیع را بسازند آقا امام (عج) در آنجا حضور پیدا میکنند و اهل بیت رسول الله...

حالا به من این روایت ثابت شده بود .. آقا آرام می گریست . . . و هر قطره اشک اش شمعی میشد به دور بقیع...

با دیدن آقا از حال رفتم وایشان مرا آرام کردندو...

بعد وارد غرفه ی آقا شدیم غرفه ی منتظران مهدی و ایشان فرمودند. . .......

. . .

ملاقات به پایان رسید و صدای اذان در فضا طنین انداز شد .. حالا من آرام شده بودم و انگار دیگر گله ای از هیچ کس و هیچ چیز نداشتم..

با صدای اذان آقا فرمودند.. به آقاسید و دوستانشان بگویم مهیا شوند برای نماز صبح. . .و به داخل نمایشگاه بیایند...

ومن هم اطاعت کردم و وقتی ایشان را صدا کردم ... صدای اذان را میشنیدم .. اذان صبح بود و من بیدار شده بودم...

همه چیز تمام شده بود من در همان دارالشفای خانه بودم .. . اما خیلی آرام با لذتی وصف نشدنی...

حالا خوشحال بودم به قولم وفادار بودم و این مهمانی برگزار شد .. تازه متوجه شده بودم منظور از مهمانی چه بوده ...

اگر کمی با اخلاص قدم برداریم برای رضای خدا و شادی دل شهدا ... آنگاه خواهیم دید که چگونه سیل رحمت و برکت خداوندی به سمت مان سرازیر خواهد شد سیلی که فقط دلمان را می برد تا آسمان خدا.  . .به ملاقات بچه های خدا. . .

خیر بسیاری از این نمایشگاه نصیب بچه ها شد ... و مقدمه ای برای برگزاری نمایشگاه های دیگر. . .

برای کسانی که در این نمایشگاه  و در این محیط کار کردند هدایای آسمانی بسیاری رسید سفر به کربلا و سفر به خانه ی خدا و... از تمام بچه هایی که پرسیدیم چطور 1 ماهه به این سفر رفتین ... چیزی نشنیدیم جز گریه هایی به رنگ عشق و واژه ای به نام لطف شهدا...

برای همه ی کسانی که در این نمایشگاه از ته دل با محبت خدایی زحمت کشیدند آرزوی سعادت . عاقبت بخیری و شهادت می کنم...

پایان

به پایان آمد این دفتر ... حکایت همچنان باقی است. .. 

اللهم ارزقناالشهادة فی سبیلک. . .

 

نوشته شده توسط آسمان .. براساس نقل از یکی از بچه های خدا. . .


[ پنج شنبه 90/12/11 ] [ 9:4 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

برای فردا دیگر آقای و دوستانشان نیامدند و باز هم برای اطمینان یکی از بچه ها با ایشان تماس گرفت و متوجه شدم که قرار نیست بیایند. . .

حالا من بودم و نمایشگاهی که تکمیل شده بود ... با مشورت یکی از دوستانم که او هم از ماجرا بی خبر بود تصمیم گرفتم شمع هایی را به دور بقییع بگذارم تا ببینم همان تصویر می شود یا نه...

نمیدانم شاید هم برای دل خودم بود ...

اما قرار بود دوباره برشان دارم و فقط برای نیم ساعت این کار را انجام دهم  به همان دلیل خودم...

از شانس من درست زمانی که شمع ها را گذاشتم آقای مظفری آمد صدای بچه ها که میگفتند آقا سید اومده تازه مرا متوجه اطراف کرده بود... اما هیچ احساس خاصی نداشتم و فقط دلم به بقییع بوده. .

اما آقا سید هنوز سلام را علیک نگرفته به شدت عصبانی شد و چنان فریادی بر سرم کشید که تا به حال هیچ کس این کار را نکرده بود... من هم اجازه خواستم تا برایشان کمی توضیح دهم اما بنده ی خدا به قدری عصبانی بود که . . .

واین بار قرارم را با دلم شکستم تا ببینم چه کسی اینقدر راحت بر سرم فریاد میکشدو مرا محکوم می کندو همان تصویر عصبانی برای همیشه در ذهنم ماند...

دلم سخت شکست ... کاش میدانست و یا حتی میشنید برای چه این کار را کردم کاش خودش میدید چیزی را که من دیدیم. . .

و با عصبانیت تمام شمع ها را جمع کرد من هم کمی ناراحت شده بودم و لحظه ای برایم تصوری بد ایجاد شد..........

 ولی به ثانیه نکشید که همان ذهنیت مرا به خنده وا داشت و در دلم طلب بخشش برای خودم و دعای خیر برای ایشان نمودم...

اما من واقعا دلم شکست... بازهم به سمت گلزار شهدا رفتم و شروع به دردو دل کردم که آخر برادران من اگر میخواستید مرا سیلی بزنید خب میزدید چرا برایم آدم میفرستید که اینچنین دلم را بشکند و حتی اجازه ندهد من حرفی بزنم... اصلا من چه کاره ام ...و حالا سید میفرستید چون میدانید من به روی سادات حساس هستم و احترامشان برای من سخت واجب است ... حالا من ساکت می شوم و دیگر چیزی نمیگویم...

.................................................

اما من هم کمی عصبانی بودم و شاید هم خسته از بیشتر مشکلاتی که روحم را پژمرده کرده بود... آقاسید و دوستانشان با محبت خدایی برای این نمایشگاه زحمت کشیدند بدون هیچ ادعایی ...  پر از عشق خدایی و زحمتی وصف نشدنی در سرمای ...و من هم شاید زیاده روی کرده ام در وصف عصبانی اتشان... اما همیشه برایشان دعا میکنم و از خدا و شهدا طلب بخشش بخاطر قضاوت بد خودم و عصبانیت درونی ام... . .

آن شب به خانه آمدم و شب خاصی برایم بود . . . 2 رکعت نماز شکر خواندم  و خدا را شکر کردم بخاطر تمام لطف و رحمت اش نسبت به حقیر...

وبعد هم تشکر و قدر دانی از برادران شهیدم و...

(تذکر)...

(در این قسمت از داستان تمام حرف هایی که زده شد در مورد آقا سید فقط بیانگر ناراحتی زیاد خودم و زود تصمیم گرفتنم بوده و شاید بهتر باید گفت از روی احساسات بچه گانه ای که بیان شده و هیچ قصد انتقاد و یا توهینی نصبت به این سید بزرگوار نبوده و نیست. واما نوشتن این مطالب در واقع اگر دقت بیشتری به داستان شود بیانگر روحیه ی خسته ی من از فشار مشکلات و سختی هایی که داشتم در طی این نمایشگاه بوده و این فشار روحی عملا خودش را با کم طاقتی در برابر حرف دیگران نشان داده ... در این مجموعه به رسم صداقت در گوشه ای از داستان از احساسات عجولانه ی خودم نصبت به آقا سید و حرف زدن های دلم در موقع ناراحتی نوشتم . که قصدم بیان اشتباه خودم بوده نه محکوم کردن آقا سید و دوستان مخلصشان. امیدوارم برداشت نا درستی از ایشان و برادران دیگر نشود...قابل ذکر است که هیچگاه در دوران زندگی ام افرادی که اینچنین مخلصانه و بدون هیچ چشم داشتی و بدون هیچ ادعایی که حتی راضی نبودند تا اسمشان در مجموعه ی اختتامیه و یا افتتاحیه ی نمایشگاه برده شود .. ندیده بودم. اما بازهم میگویم خوشا به حالشان که شهدا آنها را از دوستان خود می دانند.)

ادامه دارد. . .

 


[ چهارشنبه 90/12/10 ] [ 7:0 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

من توانستم در مبارزه با نفسم پیروز شوم و باز هم کنجکاوی ام را خنثی کردم...

دیگر مهمان ماه رمضان شده بودیم و بعد تقریبا یک ماه قرار بود پدرو مادرم به خانه برگردند...واین یعنی شروع کار خانه ... حالا باید افطارو سحری درست میکردم برای خانواده و مهمانانی که می آمدند عیادت و قصد ده روزه می کردند.. .

هیچ وقت آن روزها را فراموش نمیکنم...که طعم واقعی سختی را چشیده بودم...

آقا سید بیشتر که نه تمام کارها را برعهده گرفت وشروع کرد به برنامه ریزی کردن... نمیدانم ولی همه چیز همه ی طرح های اش همانند چیزی بود که دیده بودم . . . و همین دلم را آرام میکرد خوشحال بودم چون مطمئن شده بودم از طرف که آمده اند...

آقاسید و دوستان شان شروع به کار کردند و آنقدر با دقت و دلسوزی کار میکردند که من تعجب میکردم  که آنها برای چه اینقدر به خودشان سختی می دهند آخر ما باید کار را به مسئولین تحویل میدادیم . . .و انگار برایشان این حرفها مهم نبود... برای چیز دیگری آمده بودند...

زمان گذشت و چند روزی طی شد وحالا من دیرتر به خانه میرفتم و این باعث ناراحتی خانواده ام می شد اما این هم با توسل به شهدا حل شد. . .باورم نمیشد آن همه خستگی و بی خوابی کار خانه و دانشگاه ... این توان از کجا ایجاد شده بود...

غرفه ها شکل گرفتند غرفه ی عاشورا... غرفه میدان جنگ... غرفه ی چاه امام علی علیه السلام و...

شب شدوغربت بقییع آتشی شد بر وجود دلم... و غرفه فردا شد نمادی از قبرستان بقییع. . .

آقا سید و دوستانشان باز هم این غرفه را با تمام غربت اش ساختند. . .

دلم گرفت... شب  اتفاقی عجیب افتاد خوابی پر از حرف حالا که دست خودمان است چرا شمعی روشن نکنیم بر این. . .

فردای آن روز دیگر غرفه ها هم تکمیل شده بود و همه چیز تقریبا رو به پایان بود ..

ادامه دارد. . .


[ چهارشنبه 90/12/10 ] [ 3:11 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]

شروع به طراحی غرفه ی اول نمودیم تعداد افراد 2 نفر خانم. حالا باید چه میکردیم در آن هوای سردو بادهای شدید. . .

در عین حال چند روز قبل از شروع رسمی نمایشگاه پدرم سکته کردو مادرم نیز در کنارش. . .

حالا من باید تمام شب را در بیمارستان بخش سی سی یو و آی سی یو می گذراندم. و روزها صبح به دانشگاه میرفتم .. حالا کارم عوض شده بود تمام وقت های اضافه ی من باید در بیمارستان میگذشت و در عین حال مقاله می نوشتم تا از طریق جایزه اش که معمولا نقدی بود خرج دانشگاهم را در بیاورم . .

همه چیز بهم ریخته بود من احساس میکردم قلبم درد میکند و تنها دلخوشی من فقط  برگزاری نمایشگاه بود. . .

اما به هیچ کس حتی به دوستانم هم نگفتم چه شده . . .غرفه ی اول که نمادی از گهواره .. کودکی شهید بوده و دوران تحصیل کیف و کتاب ... و سفره ی عقد یعنی دامادی را به نمایش گذاشتیم. . .

امکانات نداشتیم بازهم توسل به شهدا. . . فردای آن روز هرکس چیزی از خانه اش آورد ملحفه ی سفید . لباس . سجاده . گهواره . و و و. . .

در اوج خستگی هایم از این که به هیچ جا نمیرسیدیم و فشار روحی که بر سرم بود با زبانی گله مند گفتم دستتان درد نکند برادران شهیدم . من کم آوردم الوعده . الوفا. حالا آمادگی اش را دارم تا پذیرای دوستانتان باشم برای کمک . . . پس کجا هستند چه میکنند. . .

تا به آن روز من طبق عهدی که با خودم بسته بودم به هیچ نامحرمی نگاه نمیکردم و این یک قرار بود برای دلم. حتی به اساتید و هم کلاسی هایم . آنقدر برایم عادی شده بود که گاهی اوقات اصلا حس نمیکردم که اطرافم نامحرمی وجود دارد و حتی اگر نگاهم به آنها میخورد واقعا نمیدیدمشان . چون دلم جای دیگری بود...

گاهی اوقات بلند ابراز احساسات میکردم و بعد با تذکر دوستانم متوجه میشدم به اطرافم... این حالتی بود که هیچ کس تا تجربه نکند نمی تواند درک کند. ./ .من سالها به چشم هایم عادت داده بودم... اما ای کاش همان اندازه نگران دلم و ایمانم هم بودم...

ولی منتظر بودم تا ببینم کسی را که قرار است بیاید. . .و این شروع مخافت چشم هایم بود و اصرار دل من...

چند دقیقه بعد یکی از دوستانم آمده بودو گفت برادرم رفیق هایی دارد که کار نمایشگاه انجام می دهند میخواهی به آنها بگویم بیایند. . .

من هم که منتظر بودم با ذوقی بیشتر پذیرفتم اما شرایط مالی خوب نبود.. و ما باید بسیاری از خرج ها را از جیب خود می دادیم . .

اما میدانستم چه کسی به آنها مزدشان را خواهد داد. . .

و آمدند لشکر امداد غیبی ما... آقاسیدو دوستانشان. که خداوند همیشه خیر دنیا و آخرت را نصیبشان کند و چه دعایی بهتر از این که شهادت را نصیبشان کند. . .

ادامه دارد...


[ چهارشنبه 90/12/10 ] [ 12:48 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
<      1   2   3   4      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 41
بازدید دیروز: 34
کل بازدیدها: 544920
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*