سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

تصادف کرده بود حالش خیلی بد بود از همون لحظه تصادف بخاطر ضربه ای که به سرش خورده بودرفته بود تو کما . دکترها چند بار سرش را عمل کردند اما بی فایده بود.

مادرش بخاطر شوکی که بهش وارد شده بود تعادل روحیشو از دست داده بود. تمام پیراهنش را پاره کرده بود . فقط فریاد میزد سعید. من سعیدم را میخوام و باز از حال میرفت. . .

نزدیک یک ماه بود دیگه دکترها میخواستن خانواده را آماده کنند برای یک خبر بد. اما جرِات نداشتند. شب اول محرم رسیده بود وصدای ناله ها بلندتر شد.

سعید سید بود و تمام تختش شده بود پارچه های سبز طواف داده  شده کربلا.

همه روز روضه خوانی بود و توسل . صدای التماس یا حسین (ع) یا زهرا (س) تمام محل را گرفته بود. بعضی ها فکر میکردند سعید مرده . . .

از روز سوم محرم خونه ی سعید شده بود حسینیه. دسته ها می آمدند و سینه میزدند و شفای سعید را طلب میکردند.

در آن سال تمام مراسم ها در خانه سعید برگزار شده بود هر چه دکترها نا امیدتر میشدند دستها بیشتر به التماس بالا میرفت. ونگاه هایی که به به پرچم یا حسین دخیل میبستند. بیشترو بیشتر میشد . . . در روز صدها نفر از محل های دیگر می آمدند و رو ضه علی اکبر را میخواندند و چه قیامتی برپا میشد.

شب تاسوعا الم ها را آوردندو سینه زنی ها تا صبح ادامه داشت . دکترها دیگر جواب کرده بودند. . .

شاید قسمت این بود که او برود ویا . .

بعضی از افراد فامیل خواب نما شده بودند یکی سعید را در کربلا دید . . .

دیگری او را در حال سینه زنی. . .

و. . .

ظهر عاشورا فرا رسید . انگار واقعا کربلا بود سوز سینه  و عزا ، دلها را تکه تکه میکرد . صدای قرآن . از سویی دیگر فریادهای یا حسین. زنجیرهایی که پیراهن ها را . . .

سعیدهایی که برای غربت حسین پیرهن دریده بودند و مادری که به هوش نمی آمد .سعید بهانه ای بود برای وا کردن غم دل . بهانه ای بود برای آنکه بی ریا اشک بریزی و ناله کنی بر مصیبت حسین (ع) . . .

میان آن همه شور ، فریادی جگرها را سوزاند. پدر لباس مشکی سعید را که برای محرم ها به تن میکرد به هوا برد و به سوی آسمان گرفت و حضرت زهرا و آقا قمر بنی هاشم را به لباس سیاه پسرش و سالهایی را که سینه زن اقا بوده قسم داد و فریاد کشید این تنها دارایی من برای شماست سالها با این پیرهن خدمتگذار عزادارانت بود یا زهرا یا عباس یا حسین . من امروز این پیرهن را به اشک عزادارانت تبرک میکنم . من سعیدم را به شما میسپارم . من دیگر هیچ چیز ندارم و جز شما دیگر به چه کسی پناه ببرم. برادر سعید پیراهن را در آغوش گرفت و از حال رفت . و جالب تر اینکه باز مصیبت کربلا آغاز شد پیراهن چاک چاک حسین (ع). . .

فریادو ناله ها بیشترو بیشتر شد که صدای اذان با غمی جگر سوز فضا را پر کرد الله اکبر . . .الله اکبر

آقا رضا با بغضی سنگین از بیمارستان آمده بود فقط گفت سعید . . .سعید . . . تکان خورد دستهایش را تکان داد. . .


(حالا سعید ازدواج کرده و پسری به نام ابوالفضل دارد.)


[ یکشنبه 90/9/6 ] [ 3:11 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 42
بازدید دیروز: 82
کل بازدیدها: 545724
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*