سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

یکی از دوستان خانوادگی ما دفتری به من داد تا برایش کاری کنم که ناخوداگاه چشمم به نوشته هایی افتاد که با اصرار زیاد رضایت گرفتم تا مطالبش را بخوانم و بنویسم . ولی ای کاش هیچگاه نمی خواندم . . .                                                                      باباجون سلام، امیدوارم که حالت خوب بوده باشد . من را شناختی ؟ زهرا هستم دخترت . همونی که از جنس تو ومامانه. همونی که مثل بقیه دخترها ، بابایی بود و هست. همونی که با بودنت تو خونه همیشه خوشحال بود. وبرای همین همیشه هر چی شیرین کاری داشت نمایش میداد تاتو بخندی تا پیشش بمونی . چون هر خنده تو دختر کوچولوتو بیشتر به باباش و نگاهش وابسته میکرد.  طوری که برای بیرون رفتن منو خواب میکردی . اما نمیدونم چرا همیشه از بیدار شدن میترسیدم.  وقتی بیدار میشدم به مامان خیره میشدم ، احساس میکردم که کسی گم شده ، بازم شروع میکردم به شیطنت  تا اینکه به خانه امدی.  و باز هم منو ناز دخترانه ام. . . . . دقیقا نمی دانم یادم نمی اید چه وقت بود که بیدار شدم بازی کردم  خوابیدم وباز بیدار شدم و بیدار شدمو بیدار . . . اما تو نیامدی . نمیدانم کی رفتی ومرا برای همیشه تنها گذاشتی ومن بودمو نازی که بر دلم سنگینی میکرد وخریدار نداشت من ماندمو گوشواره نگینیم که برایم خریده بودی. من و اتاقی خالی و لباسهایی که دیگر اتویش خراب نشد . . . من بودم وحسرت نگاه . . . من بودم و دستی که بابایش نبود تا بگیرد گونه ای که جای بوسه تو بر ان خالی بود .  همیشه سر سفره برایت ظرف میگذاشتم  شاید بیایی و کنارم بنشینی وبه من آب دهی . راستی من هیچ وقت معنی بابا آب داد را نفهمیدم. . . درطول این چند سال  هزاران بار از خواب بیدار شدم  غیر از مامان و غصه خوردن او . دیگر کسی را ندیدم . نمی دانم ولی از تو ناراحتم تو مرا گول زدی ورفتی. اما شوخی کردم تو برای خدا . رهبر و کشورمان رفتی برای جنگ با دشمن اماده شدی وما را در گوشه قلب قرمزو کوچکت گذاشتی ورفتی. واگر هم نتوانستی مثل جانبازان برگردی خواست خدا وخودت بود.    باباجون. بعضی وقتها  بدجوری دلتنگی ات را میکنم . . . ودلم میخواهد مرا در اغوشت بگیری فقط یکبار دیگر ببینمت و بگویم بابا... ... ... اموز هرچه دارم از خدا دارم و از دعای تو.  تنها خواسته ام از خدا این است که تو را در خواب ببینم. . .البته همیشه میگویم ای کاش تو را با اقا امام زمان (عج) ببینم . . . امروز که مریم دخترم برای بابایش گریه میکند و بعضی وقتها خودش را لوس میکند ناز میدهد . دلم سخت میگیرد ودرونم مثل کودکی ام بی تاب میشود  در ان موقع از خدا میخواهم  نه تنها مریم من، بلکه همه بچه های دنیا  هیچگاه طعم تلخ یتیمی را نچشند وزیر سایه پدرو مادر خود  بزرگ شوند . . . تنها  امروز میفهمم چرا رقیه  طاقت نیاورد . من تو را ندیدم و از ندیدنت بیمار شدم ولی ان طفل کوچک  فقط سری را دید  که روزی لبانش به او میخندید . . . راستی در این مدت کسی هم مرا نزد . . .  منتظرت میمانم تا قیامت.      دخترت بیقرارت زهرا.


[ شنبه 90/8/14 ] [ 2:18 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 62
کل بازدیدها: 545600
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*